رمان آخرین برف زمستان | قسمت ششم

 

دکتر رمان نویس  http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آخرین برف زمستان قسمت ششم از خوندنش لذت ببرین :

رمان , رمان اشک های دریا شد , دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی , رمان آخرین برف زمستان



ـ حالا نوبت منه که بپرسم.این سوالیه که همیشه برام بی جواب مونده وخیلی دلم می خواست درموردش بدونم...چرا راضی نشدی با نینا ازدواج کنی؟
باچشمایی گرد شده ولب هایی که خیلی تلاش می کرد به خنده باز نشه،بهم نگاه کرد.خب قبول دارم یکم که چه عرض کنم،سوالم زیادی بی مقدمه وبی موقع بود.اونم وقتی که محمد تازه به علاقه اش ودلبستگیش اعتراف کرده بود اما دست خودم نبود.خیلی دلم میخواست اینو بدونم.
حتی نگاه جدی ومنتظرم باعث نشد که جلو خنده شو بگیره....................

ـ آخه اینم سواله که می پرسی؟خب شاید نمی تونستم به عنوان همسرم بهش نگاه کنم،واسه همین باهاش ازدواج نکردم.
نامطمئن بهش چشم دوختم ویک تای ابروم رو بالا بردم.
ـ یعنی باور کنم که داری راستش رومی گی؟!اگه اشتباه نکنم اون انتخاب وپیشنهاد مادرت بود.
دستش رو درست پشتم ورو تکیه گاه نیمکت گذاشت وکمی به طرفم خم شد.حالا کاملا چشم تو چشم بودیم.
ـ من تعریف خودمو برای انتخاب همسر دارم.نه به توصیه ی کسی عمل می کنم ونه تحت تاثیر شخص خاصی قرار می گیرم.از اونجایی هم که زیادی مشکل پسندم،اصولا هر سی هزار سال خورشیدی یه بار از زنی خوشم می یاد.
لبخند مغرورانه ای که رو لبش بود باعث شد حسابی سرشوق بیام وبا خنده جلوش موضع بگیرم.
ـ باید بگم خیلی اخلاق مزخرفی داری.
همراه با من خندید و شونه بالا انداخت.
ـ چیکار کنم،همینه که هست...بگذریم اعتراف کن ببینم چی دیگه تو دلت مونده ونتونستی هیچ وقت بگی.
یه نفس عمیق کشیدم وبه نقطه ی کور مقابلم چشم دوختم.
ـ درست از لحظه ای که تصمیم گرفتم پیشنهادت رو قبول کنم واز هم طلاق بگیریم،خودمو از همیشه بیشتر تنها وبی تکیه گاه حس می کردم.همه ی امیدم به حمایت خونواده ام بود که اونا آب پاکی رو ریختن رو دستم وبهم پشت کردن.بابا تهدیدم کرد،رهی بهم بد وبیراه گفت و مامان ناله ونفرینم کرد.هیچ کس نپرسید اصلا دردت چیه که داری طلاق می گیری.هیچ کس واسه اینکه جلوی این جدایی رو بگیره پیش قدم نشد.از خونواده ی تو گله ای ندارم.می دونم اونا،مخصوصا مادرت هرگز منو قبول نداشتن اما خونواده ی خودم چی؟
محمد زمزمه وار گفت:شاید فکر نمی کردن کارمون جدی جدی به طلاق بکشه.
ـ نه دلیلش این نیست.اونا باهمه ی علاقه ومحبتشون هیچ وقت نه درکم کردن ونه باورم.وقتی هم که فهمیدن کار از کار گذشته،فقط با خشم وتندی جوابم رو دادن.خب بابا منم جوونم.غرور دارم،شخصیت دارم.مگه می شه با توسری زدن وحرف زور گفتن،زندگی بچه ات رو حفظ کنی؟...می دونی گاهی با خودم می گم ای کاش منو تو همون خونه وچاردیواری حبس می کردن ونمیذاشتن برم دانشگاه وفکر وذهنم بازشه.به والله که اینجوری راحت تر زیر بار خواسته هاشون می رفتم.اما حالا چه از زیر بار رفتن و چه ازنرفتنش عذاب می کشم.
نگاه سرزنش آمیزش رو صاف به من دوخت.
ـ من آدم زیادی روشنفکری نیستم اما واقعا از هرکی اینو می شنیدم اینقدر تعجب نمی کردم...این چه حرفیه که می زنی؟!
با ناامیدی آه کشیدم.
ـ می دونم انتظارات اونا اشتباهه ومن حق دارم برای خودم زندگی کنم،نه سنت وفرهنگ خونواده ام. اما درکشون می کنم اونم حالا که به خاطر رسیدن به باورهام،به زنی مث طرلان اعتماد کردم واون بهم نارو زد...گاهی رسیدن به خواسته هات باعث می شه از خیلی چیزا بگذری.اون رسیدنه مهمه اما از چی گذشتن خیلی مهم تره.
با تردید پرسید.
ـ یعنی الان پشیمونی؟!
سوالش یه جورایی دو پهلو بود.نمی دونستم دقیقا چه جوابی باید بهش بدم.
ـ اینکه به طرلان اعتماد کردم،آره خیلی پشیمونم.
سرشو عقب برد وبه آسمون بالای سرمون چشم دوخت.
ـ اما تو هم به این جدایی راضی بودی.مگه نه؟
نیاز به فکر کردن نبود.من با رضایت قلبی پای برگه ی طلاق روامضا کردم.اون روز واقعا خوشحال بودم اما خدا می دونه که این خوشحالی رو به بهای سنگینی بدست آوردم.
ـ آره راضی بودم.
باتردید تو نی نی چشمام عمیقا خیره شد وپرسید.
ـ پس چرا ازم متنفر شدی؟
سوالش درست مثل یه وزنه ی صد کیلویی رو شونه هام سنگینی کرد.جوابش رو می دونستم اما گفتنش آسون نبود.هیچ وقت نخواستم ازش حرف بزنم،حالام مطمئن نبودم جسارت اینو دارم که بگم یا نه.
تو این وضعیت فقط اشکام کم بود که اونم نگاهمو خیس وبه جای آبروداری جلوی محمد،بیشتر رسوام کرد.
سعی داشتم نذارم این گریه ی بی صدا رو ببینه اما نشد.
دستشو گذاشت رو گونه ی راستم وصورتمو به طرف خودش برگردوند.
ـ ببینمت...داری گریه می کنی؟!

سعی کردم اشکامو پس بزنم.این روزا زیادی حساس ودل نازک شده بودم.اما چیزی که قرار بود بگم،اصلا با این اشک ها ارتباطی نداشت.یه حقیقت تلخ این میون بود که نمی تونستم ازش چشم پوشی کنم.
من از این شرایط پیش اومده عصبانی بودم،از اینکه همش دیگرون به جام تصمیم گرفتن حس خوبی نداشتم.دلم می خواست خودم باشم،همونی که خیلی وقت بود گمش کرده بودم وهیچ شناختی ازش نداشتم.انگار هر تکه ای از وجودم جایی مونده بود ومن شده بودم تکه هایی از دیگرون.
ـ من تو ازدواج وزندگی با تو،حتی تو طلاقمون تحقیر شدم.نمی گم این فقط تقصیر تو بوده،نه...کافیه یه نگاه به اتفاقات این یه سال اخیر بندازی... به اومدنم توزندگیت با اون بله برون وتعیین مهریه مسخره.خداییش پدرهامون داشتن سر من معامله می کردن.خودت که دیدی سر چند تا سکه ی ناقابل چه چونه ای با هم می زدن.انگار حجره دار یکی از راسته های بازار اردبیل باشن وسر یه کیسه گندم یا سیب زمینی بحث کنن.یعنی ارزش من به اندازه ی بالا پایین شدن چند تا سکه بود؟
محمد سرشو پایین انداخت واعتراف کرد.
ـ من هرگز از اون مراسم خوشم نیومد.یه جورایی به نظرم بحث هاشون احمقانه بود اما چیکار میکردم.یه عمر احترامشون رو نگه داشتم وجایی که به سنت هامون باید درست عمل می شد،سکوت کردم همین.نمی تونستم حرفی بزنم چون هر اعتراض من مساوی بود با اینکه مراسم ازدواجمون از طرف هردو خونواده بهم بخوره.من اینو نمی خواستم.
با بدبینی نگاش کردم.خب این قضیه رو نمی تونستم یه جورایی هضم کنم.محمد اصلا اون اوایل خیلی سرد وبی تفاوت بود.اینو که دیگه نمی شه رد کنه.
ـ اما تو این علاقه وتمایل رو هرگز نشون ندادی.یادمه قبل از عقدمون لااقل یه جمله ی امیدوار کننده نگفتی که من دلم رو به این ازدواج خوش کنم.
محمد نگاه غمگینش رو بهم دوخت ولبخند درد آوری رو لبش نشست.
ـ من اصلا از لحاظ روحی تو وضعیت مناسبی نبودم.تو گذشته ی من مسائل ناگفته ای بود که...
باقی حرفشو خورد وسکوت کرد.خیلی دلم می خواست ازش بپرسم چه مسائلی اما سکوتش وبعد مشت شدن دستاش واخمی که ابروهاشو به هم گره زد،مانع پرسیدنم شد.
ـ فقط بله برون که نبود.قضیه ی جلو افتادن مراسم عروسی واجباردده،بعدشم که جشنواره ونرفتنم به مراسمش.همه ی اینا هم کم تحقیرم نکرد وزجرم نداد...مگه من چندسالمه محمد؟چقدر،چندبار می تونستم کوتاه بیام؟خب قبول دارم یه جاهایی هم لجبازی کردم وباهات راه نیومدم اما تو باید به من حق بدی.وقتی آدم تحقیر می شه و احساس میکنه غرورش شکسته،اونوقت دلش می خواد زمین وزمان رو بهم بدوزه که بگه نه اینطور نیست،این حق من نیست،من لیاقتم خیلی بیشتر از این حرفاست...قبول کن که تو با اون خط کشی کردنت وباید نباید هایی که برام گذاشتی،خونه نشینم کردی.مثلا اگه همون موقع به جای توهین به فلان تهیه کننده و کارگردان واینکه حق ندارم باهاشون کار کنم،خودت کنارم می ایستادی وبرای همکاری با یه گروه خوب راهنمایی وتشویقم می کردی،من جلوت وایمیستادم؟همه که بدنبودن،به هرحال یکی هم پیدا می شد که برای پیشرفتم شخص مناسبی باشه.به خدا که من فقط توجه وتشویق می خواستم وتشنه ی این بودم که تو یه بار به خاطر موفقیت هام از ته دل خوشحال باشی...اما نشد.
سرشو پایین انداخت وبا ناراحتی انگشت های کشیده اش رو تو هم قلاب کرد.داشت از شنیدن این حرفها عذاب می کشید.درست مثل من که از گفتنش زجر می کشیدم.
هق هق گریه ام،اون بغض گره خورده با خشم وعصبانیتِ تو صدام رو شکست.
ـ من تو زندگی با تو تحقیر شدم محمد اینو بفهم.واسه همینه که دلم نمی خواست دیگه این گذشته رو تکرار کنم وبهت یه فرصت دوباره بدم.این درست که لجبازم،مغرورم،خودخواهم وکله شقم.اما بابا منم آدمم،از سنگ که نیستم.خودتم که دیدی،ازوقتی اینطوری نسبت به کارم دقیق شدی وبرام قدم برداشتی من تا کجا نرمش به خرج دادم.یادت که نرفته،من همون آیلینی هستم که روز طلاق داشتم از خوشحالی پر در می آوردم...آره ازت متنفر بودم ،چون تو با پیش کشیدن قضیه ی طلاق هم ، منو تحقیر کردی.
انگشت اشاره ام رو گذاشتم روقلبم وبا لب هایی که از شدت بغض وگریه می لرزید،گفتم:من حافظه ی خوبی برای یادآوری گذشته دارم اما بعضی حرفاهست که اینجای آدم رو می سوزونه.اون روز که تو کلاه خودت رو قاضی کردی وگفتی «بیا همه چی رو تموم کنیم»،من قلبم آتیش گرفت.تو حتی واسه تموم شدن این رابطه وزندگی فقط خودت رودیدی وتصمیم گرفتی.پس من چی؟هیچ ازم پرسیدی راضی هستم یا نه؟...من راضی نبودم محمد اما واسه حفظ همون غرور له شده،راضی شدم.چون تا زمانی می تونستم این زندگی رو با همه ی مشکلاتش بخوام که شریک زندگیم منو بخواد،ولی تونخواستی.
نگاهش با ناباوری به طرفم برگشت.لبهاش برای گفتن حرفی که رو زبونش نمی چرخید،تکان مختصری خورد.اما تو اون لحظه من احتیاجی به توجیهش نداشتم.واسه همین خودم رو عقب کشیدم وبا آستین پالتوم مثل دختر بچه ها،اشکای صورتم رو پاک کردم.وگفتم: ولش کن.حرف زدن از چیزی که دیگه گذشته وتموم شده،بی فایده ست.
ازجام بلند شدم وسعی کردم همه چیز رو زیادی عادی جلوه بدم.
ـ ولی این سوال واعتراف ها چیز جالبی بود.واقعا سبک شدم.خیلی دوست دارم استادت رو از نزدیک ببینم.باید شخصیت جالبی داشته باشه.
محمد کلافه از جاش بلند شد وبی توجه به اظهارنظر های من،دوسه قدمی رفت وبرگشت وصاف تو چشمام زل زد.
ـ اما من می خوام درموردش حرف بزنم.
ـ نیازی نیست بارو کن.من بهت حق می دم،خب این تصمیم تو بود.
ـ ولی تو همه چیز رو نمی دونی آیلین.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم.
ـ راستش من خیلی گرسنمه.نظرت چیه که زودتر برگردیم وشام بخوریم.
محمد با ناامیدی زمزمه کرد.
ـ لااقل به اندازه ی یه اعتراف که حق توضیح دادن دارم،ندارم؟...تو سوالم رو جواب دادی.حالا نوبت اعتراف منه.

خب حرف حساب جواب نداشت.واسه همین دستامو تو هم قلاب کردم ومنتظر توضیحش شدم.
اونم چشماشو بست ونفس سنگینش رو بیرون فرستاد.به بخاری که تون اون سرما از دهانش خارج شده بود،خیره موندم.
ـ من راضی شدم طلاقت بدم،چون نخواستم خودخواه باشم.نتونستم ببینم به خاطر من تا کی وچقدر باید عذاب بکشی واذیت شی...من که خودمو همیشه به خاطر اون زخم معده ی لعنتی مقصرمی دونستم،چطور باید با قضیه ی خونریزی معده ات وبستری شدنت تو بیمارستان اونم با اون حال بد ودرست زمانی که من پیشت نبودم،کنار می اومدم؟
خیلی خوب اون خاطره ی بد رو که همیشه سعی می کردم به پس زمینه ی ذهنم بفرستم،به یاد داشتم.اون روز هم بعد از مدتها یه بحث ومشاجره ی شدید داشتیم.محمد نیومده،باز ساک سفرش رو بسته بود وتصمیم به رفتن داشت.من از این طرد شدن،ندیده شدن وبی تفاوتی خسته بودم.از این شب تنها موندن می ترسیدم.دلم داشت تواون چهاردیواری غم زده بالا می اومد.به خاطر بیماریم نتونسته بودم دفترچه ی ارشد رو بگیرم ومعده ام مدام پر از قرص هایی می شد که اعصابمو هر روز ضعیف تر از روز قبل می کردن.
واسه همین وقتی اون رو بازم حاضر وآماده برای رفتن دیدم،طاقت نیاوردم وبگومگو هامون از همونجا شروع شد.اما درنهایت محمد مث تموم این چند وقت گذشته به اعتراض هام توجهی نشون نداد ورفت.
به محض بسته شدن در پشت سرش،احساس درد شدیدی تو معده ام وبعد حالت تهوع کردم.فشارم یک دفعه افتاد و توسرم درد بدی پیچید.احساس کردم یه مایه ی رقیق رو با حجم زیاد دارم بالا می یارم.به هزار بدبختی خودمو به دستشویی رسوندم وبا دیدن خونی که بالا آوردم،چشمام سیاهی رفت.
فقط خدا می دونه که با چه حالی به طرلان وهانا خبر دادم وازشون کمک خواستم.بلافاصله تو بیمارستان بستری شدم ومحمد هم با اطلاع هانا خودشو رسوند وفهمید چه بلایی سرم اومده.
دکتر مجبور شد ازطریق آندوسکوپی، زخم دوازدهه ی معده مو لیزر کنه تا جلوی خونریزیش گرفته شه.
وضعیت وخیم تر از اونی بود که فکر می کردم.اینو لااقل ازنگاههای نگران دکتر وتوصیه های زیادش می شد درک کرد.
فکر می کردم با این اتفاق محمد کمی نرمش به خرج بده وکوتاه بیاد.حداقل بتونیم بعد مدتها بشینیم ودرمورد زندگی مون یه فکری کنیم.
اون نرم شد،مهربون شد اما تصمیم گرفت برای حل این مشکل،صورت مسئله رو پاک کنه.اونم بدون اینکه نظرواحساس من رو بدونه.
ـ باور کن واسه منم این آسون نبود.مازندگی خوبی نداشتیم این درست،ازدست هم عصبانی ودلخور بودیم،اما حتی اگه تو این مدت فقط بهم عادت هم کرده بودیم باز این جدایی خیلی راحت نبود.
آب دهانش رو به سختی قورت داد وچشماشو باز کرد.
ـ من سالهاست که دارم با عذاب وجدان زندگی می کنم آیلین.عذابی که رو تموم روزای خوب وبدم سایه انداخته ودست از سرم بر نمی داره.هرگز نتونستم از زندگیم لذت ببرم. این عذاب مدام جلو چشمام بوده و همه ی احساسمو تو وجودم خفه کرده.تو تموم این مدت نشد واسه ازبین بردنش کاری بکنم.فقط باهاش کنار اومدم ونتیجه اش اینی بوده که تو ازم گله داری.باور کن من هرگز راضی نبودم طلاقت بدم اما مجبور شدم.نمی تونستم ببینم تو هم داری با عذاب من،عذاب می کشی.خواستم لااقل تو زیر سایه ی شومش نباشی.ولی اشتباه می کردم.من خودمو زیادی دست کم گرفته بودم.فکر میکردم اگه بری،دیگه همه چی تمومه ودیدم نه اونقدرام به همین سادگی نیست...زنی که یه زمانی شریک زندگیت وهمسرت بوده وذهن وقلبت رو درگیر کرده نمی تونه با خط خوردن اسمش تو شناسنامه ات،از زندگیتم خط بخوره.من اینو خیلی دیر فهمیدم.درست موقعی که تو از پله های دفتر خونه اونطور خوشحال ودستپاچه پایین می رفتی ومن غافلگیر وعصبی به این فکر می کردم که چطور می تونم تورو دوباره برگردونم.
مات وبی واکنش به اون که بعد اعترافش انگار راحت تر نفس می کشید وحتی یه لبخند محو رولبش بود،خیره شدم.
ـ نمی خوای چیزی بگی؟
سوالش باعث شد تکانی به خودم بدم.
ـ چی باید بگم؟!من واقعا شوکه ام.
لبخندش عمیق تر شد.به طرفم اومد ومچ دستمو کشید ومجبورم کرد دنبالش راه بیفتم.
ـ بهتره بی خیالش شیم.فکر کردن بهش اونم وقتی که گرسنه ایم ویه قابلمه ماکارونی خوشمزه چشم به راهمونه،حماقته.
همگام با قدم های بلندش از پارک بیرون اومدم وبه این سبکبالی وراحتی خیال که ناشی از اون اعترافات وسوال وجواب ها بود،لبخند زدم.
هنوز کلی سوال وابهام تو ذهنم بی جواب مونده بود اما به قول محمد شاید باید بی خیال می شدیم ودونستنش رو به گذر زمان محول می کردیم.همین که تااینجا تونسته بودیم بدون هیچ بحث وتنشی،کنار هم بشینیم واز خودمون بگیم،یه پیشرفت وموفقیت بزرگ بود.
به محض برگشتنمون،شام رو کنار هم خوردیم وبا هم ظرف ها رو شستیم.اون شب تو سالنامه ای که گهگداری چیزی توش می نوشتم، واسه اولین بار اعتراف کردم این کنار هم بودن رو دوست دارم واونوقت تصمیم گرفتم تا موقعی که اینجام،یه لیست حداقل ده موردی از کارهایی که دوست دارم درکنار محمد و با اون انجام بدم،بنویسم و ازفرصت کوتاهی که داشتیم نهایت استفاده رو ببرم.

کنارت که باشم
کوب کوب قلبم آرام می گیرد
و تودرمن انعکاس پیدا می کنی.
چه حس خوبیست
این باهم بودن.
این منعکس شدن
وزندگی را در آغوش هم لمس کردن.
چشم هایت که مهربان باشند؛
تجربه ی بی نظیر عشق،
غیرممکن نیست.
«لیلین»
***
41
عطر چایی تازه دم رو با همه ی وجود به مشام کشیدم وازپشت پنجره ی بخارگرفته به تهران یه دست سفید پوش و خاکستری چشم دوختم.دیشب برف باریده بود وحالا سکوت سنگینش،نفس گیر ولذت بخش بود.
با رخوتی دوست داشتنی به صندلیم تکیه دادم ومیز صبحونه رواز نظر گذروندم.ظرف پنیر که سفیدی محتویاتش چشم رو می زد وجون می داد با یه نون بربری داغ به خدمتش برسی،عسل طلایی رنگ و خوشبویی که سوغات دامنه های سبلان بود و دوتا لیوان آب پرتغال که همین چند لحظه قبل گرفته بودم.با مربای آلبالویِ دست پخت پوران خانوم که انصافا خوشمزه بود.دوست داشتم یه ظرف سرشیر مخصوص منطقه ی مغان هم رو میز بود اما این یکی رو باید بی خیال می شدم.
ـ سلام من اومدم.
با صدای محمد سرمو بلند کردم ولبخندش رو با یه لبخند دوستانه جواب دادم.تو دستش دوتا نون بربری بود وداشت بوت هاش رو جلوی پادری،در می آورد.
ـ سلام چه زود برگشتی.
ـ نونوایی خلوت بود اما اگه بدونی بیرون چه خبره.آدم از سرما قندیل می بنده.
اومد تو آشپزخونه و چشماش با دیدن میز آماده ی صبحونه،برق زد.
ـ ای بابا شرمنده کردی.باورکن راضی نبودم به خاطر من این وقت صبح بیدار شی.
لبخند رو لبام پهن تر شد.
ـ نه خودمم دوست داشتم.
ـ این صبحونه خوردن داره ها.
بلند شدم ونون ها رو ازش گرفتم.
ـ آره مخصوصا با این بربری هایی که هنوز داغن.
خوشحال بود.اینو از حرکات شتاب زده وچشمای شیطون وحرفای جالبی که می زد،می شد راحت حس کرد...یعنی خوشبینانه بود اگه تصورمی کردم اونم از این کنار هم بودن خوشحاله؟
بعد از خوردن صبحونه وبا یه انرژی مضاعف راهی محل کارش شد و من ،رو اولین مورد تو لیست کارهام یعنی صبحونه ی دونفره رو خط زدم وبه این فکرکردم که شاید یک ساعت هم این با هم بودن زمان نبرد اما دلنشین بود.
درسته از خوابم زدم و واسه صبحونه تدارک دیدم،اونم تو این سرما ویخبندون رفت و نون تازه گرفت ولی می شد گفت جزء معدود خاطراتی بود که سادگی وصمیمیتش فراموش شدنی نبود.چیزی که ما هرگز تو زندگی یک ساله مون اینطور ناب وخالصانه تجربه اش نکرده بودیم.
تا عصرکمی خونه رو جمع وجور کردم وبه هانا زنگ زدم.قرار بود لاوین همین روزها شیمی درمانی شه.از چیزی که بعدش انتظارشو می کشید،هیچ حس خوبی نداشتم.واسه من لاوین اون مرد با ابهت و مهربون وخوش غیرتی بود که با نگاه عاشقانه ی هانا و احساسات بی حد واندازه ی اون شناخته بودمش.حالا چطور می شد با غم شیمی درمانی وتغییرات فاجعه آمیزی که تو چهره و روحیه اش بوجود می آورد،کنار اومد.فقط از خدا می خواستم به هانا صبری بده که بتونه تحمل کنه.که نشکنه وتا آخرین لحظه همون هانای قابل تحسین لاوین بمونه.
برف ساعتی می شد که دیگه نمی بارید.کنار پنجره نشسته بودم وبا آهنگی که از گوشیم پخش می شد،زیر لب زمزمه می کردم.راستش یکم حوصله ام سر رفته بود.کاری برای انجام دادن،نداشتم وکسی هم نبود که باهاش حرف بزنم.هانا وشقایق برای بدرقه ی ساوان و آوات رفته بودن ومحمد هم حتما تو راه برگشتن به خونه از سر کارش بود.یه لحظه فکر کردم اگه همین چندتا آشنا ودوست رو نداشتم واقعا چطور می تونستم بااین تنهایی و بی پناهی دووم بیارم. وبعد این سوال یه غم بزرگ رو، روی دلم می نشوند که خونواده ام چطور تونستن منو اینقدر آسون کنار بذارن؟
محمد که اومد،هنوز کنار پنجره بودم وبه پایین ریختن برف های جمع شده رو شاخه ی درختها نگاه می کردم.احتمال می دادم حدود یه هفته ای با این وضعیت باید دست وپنجه نرم می کردیم.این برف خیال آب شدن نداشت،نه با اوجود اون سرمای استخون سوز.
ـ چرا اونجاوایسادی؟
باز محمد بود که غافلگیرم کرده بود.به طرفش برگشتم.
ـ سلام خسته نباشی.
ـ سلام.
ـ هیچی...حوصله ام سر رفته بود.
ـ به خاطر این برف تو خونه حبس شدی نه؟
با بی تفاوتی شونه بالا انداختم.
ـ برفم اگه نمی بارید باز زیاد فرقی نمی کرد.جزرفتن به بیمارستان کار دیگه ای ندارم.
ـ چرا دنبال مدرک تحصیلیت نمی ری؟
ـ مدارکم رو تحویل دادم،قرار بود با هام تماس بگیرن.فعلا خبری نشده.
ـ که اینطور.
کیفش روتودستاش جا به جا کرد وپالتوش رو درآورد.
ـ درعوض من کلی کار سرم ریخته که فکر نکنم بتونم تا آخر شبم تمومش کنم.
با ناامیدی زمزمه کردم.
ـ یعنی می خوای الآن بری تواتاقت؟
جلوی پله ها وایساد وبا تعجب به طرفم برگشت.
ـ دوست نداری برم؟
ناراحت وکلافه لب ورچیدم.
ـ نه برو به کارت برس.
یه نگاه مستاصل به کیف تو دستش وبعد به من انداخت وگفت:میخوای بیام اینجا بشینم وبه کارهام برسم؟
فکر خوبی بود.با پیشنهادش یه لبخند خوشامد گویانه رو لبام نشست وسر تکان دادم.

ـ آره بیا بشین.منم می رم دوتا چایی می ریزم ومی یارم.تازه فکرکنم یه مقدار کیکی یزدی هم داشته باشیم.با چایی می چسبه،مگه نه؟
به این ذوق وشوقم لبخند محوی زد وبرگشت رو کاناپه نشست.تا لپ تاپش رو،روشن کنه وپرونده هاشو،رو میز بچینه چایی ریختم وبا کیک هایی که تو ظرف چیدم،براش بردم.
ـ دستت درد نکنه خانوم.
قلبم از خانوم گفتنش فشرده شد.نمی دونم چرا این روزا،اینجوری شده بودم.مخصوصا از وقتی رفتنم جدی شده بود.دستپاچه لیوان چاییش روجلوش گذاشتم ومال خودمو تو دست گرفتم.البته واسه من فقط اسمش چایی بود.کمرنگ وبدون طعم.
ـ می خوای چیکارکنی؟
ـ یه سری محاسبه وتحلیل آماری مربوط به سبد سهام مشتری هامه که باید خودم بررسی و توبرنامه ی سیستمم بایگانی وآرشیو کنم.
سرمو به طرف برگه ها ی رومیز خم کردم واون بیشتر برام توضیح داد.حتی برنامه ی نصب شده رو سیستمش روباز کرد وبهم یاد داد چطور باید اطلاعات بورسی،بنیادی و تکنیکی مربوط به سهام مشتری رو ذخیره کرد.
ـ می خوای من اطلاعات بررسی شده رو وارد سیستم کنم؟
با شگفتی از پیشنهادم استقبال کرد.
ـ برات سخت نیست؟!
ـ نه اتفاقا دوست دارم بهت کمک کنم.اجازه می دی؟
نگاش مهربون شد و به نشونه ی موافقت سرتکان داد.حدود دوساعتی با اون پرونده ها سرو کله زدیم.اونقدر از اینکار خوشم اومده بود که حسابی سرگرم شده بودم وچاییم،نخورده سرد شده بود.
محمد برگه هایی رو که تو دستش گرفته بود رو میز انداخت وچشماشو باانگشت شست واشاره فشرد.
ـ بسه دیگه حسابی خسته شدیم.
من به دوتا برگه ای که زیر دستم بود،نگاه کردم.
ـ من یکم دیگه کار دارم.
لپ تاپ رو از جلوم برداشت وبرنامه رو بست.
ـ بهتره بیشتر از این به خودت فشار نیاری.
با حسرت به برگه ها زل زدم.
ـ تازه دستم گرم شده بود ها.کاش میذاشتی تمومش کنم.باور کن اینجوری حوصله ام سر نمی رفت.
ـ بهتره واسه این حوصله ات فکر یه برنامه ی دیگه کنی.قرار نیست که با کار خودمون رو خفه کنیم.
بلند شد لیوان های چایی رو تو سینی گذاشت وبه آشپزخونه برد.کلافه نگاهی به دور وبرم انداختم واز جام بلند شدم.
نگام به کنسول و قاب عکس های کوچیک و بزرگی که جلوش قرار داشت،افتاد.یاد آلبوم عکس ها و فیلم عروسی مون افتادم.یه فکر سریع از ذهنم گذشت.تاحالا نشده بود که دونفری بشینیم و اون فیلم رو با هم کامل ببینیم.راستش نه محمد وقت پیدا کرد ونه من رغبتی نشون دادم اماالآن چی؟یعنی فرصت مناسبی واسه این کار بود یا نه؟!
تردیدی که داشتم تنها به اندازه ی ده دقیقه بیشتر طول نکشید وحالا کنار هم نشسته بودیم ودر حالی که من سیب پوست می کندم و اون می خورد،فیلم رو با هم می دیدیم.یه چیز جالبم این میون وجود داشت که نمی تونستم از زیر بار اعترافش به خودم شونه خالی کنم.
اونم اینکه واسه اولین بار بود دیدن چهره ی عبوس خودم و نگاه بی تفاوت محمد تو فیلم،عذابم نمی داد.تازه گاهی باعث خنده ی جفتمون ودستاویز شوخی وسربه سرگذاشتنمون هم می شد.طوری که آخرش من کم آوردم ودستگاه رو با حرص خاموش کردم واون باز بهم خندید.
دیدن آلبوم عکس هامون و صحبت از تصوراتی که تو اون لحظه ها از هم داشتیم هم یه تجربه ی شگفت انگیز دیگه بود.وقتی به این فکر کردم که فلان رفتار من چه برداشت هایی رو واسه محمد داشته یا برخورد بی منظور اون تو فلان صحنه چقدر برام گرون تموم شده،خنده ام می گرفت.خنده ای دردآور وپر از غم،چون بهم یادآوری می کرد چطور با کوتاهی کردن و فاصله گرفتن باعث شدیم چنین تصورات وقضاوت هایی درمورد هم داشته باشیم
شاید انتظاراتی که از همدیگه داشتیم،زیادی بالا بود.ما که بی هیچ پیش زمینه ی عاطفی وارد این زندگی شده بودیم،باید با هم مدارا می کردیم ونکردیم.ازهم رنجیدیم بدون اینکه دیگری رو به خاطر اون واکنش وبرخورد ، درک کنیم.
اون شب غذا رو با هم درست کردیم.حدس اینکه چی قرار بود واسه شام انتظارمون رو بکشه،چندان مشکل نبود.غذای محبوب محمد یعنی ته چین مرغ.اتفاقا این دفعه خودم مجبورش کردم کنارم بایسته وطرز پختش رو یاد بگیره.
داشتم برنج رو آبکشی میکردم که اون با ظرف محتوی تکه های مرغ که تو ماست سفت وزعفرون وزرده ی تخم مرغ و ادویه خوابونده شده بود،جلوم وایساد.
ـ من نمی فهمم این اصرارت واسه یاد گرفتن من چیه؟
یه اخم با جذبه کردم وجواب دادم.
ـ لازمت می شه.
بی حوصله گفت:قراره برم خونه بخت که لازمم می شه؟
ریز خندیدم.
ـ شاید.خدارو چه دیدی.
اینبار اون اخم کرد.
ـ لازم نکرده.تا توهستی نیاز به یاد گرفتن من نیست.
خنده ام به یه لبخند محو و غمگین تبدیل شد.
ـ من که همین روزا دارم می رم.
یه سکوت چندثانیه ای وبعد سوالی که محمد به سختی پرسید.
ـ بر می گردی مگه نه؟
ـ اینجا؟!
به سوالم واکنشی نشون نداد وفقط نگام کرد.ظرف مواد رو از دستش بیرون کشیدم.
ـ تو چی فکرمی کنی؟باید برگردم؟!
سرشو پایین انداخت ودستاشومشت کرد.
ـ دیگه واسه تو بایدی وجود نداره اما... برگرد.
اونقدر هول ودستپاچه اینارو به زبون آورد واز آشپزخونه بیرون رفت که تا چند دقیقه مات حرفاش و رفتن بی موقعش بودم.اگه خودشم می فهمید چطور با حرفاش داره دنیامو زیر ورو میکنه،هرگز اینطوری ازمن واحساساتش فرار نمی کرد.قلبم انگار با همون یه جمله سبک شده بود.دیگه بایدی وجود نداشت،دیگه حرف از اجبار نبود،دیگه کسی به جای من تصمیم نمی گرفت.

داشتم تو اینترنت برنامه ی تئاتر شهر رو جستجو می کردم که شقایق باهام تماس گرفت.
ـ الو سلام کجایی؟
ـ سلام.خونه ام.چطور مگه؟
ـ نمی خوای امروز بری بیمارستان؟
ته دلم با این سوالش خالی شد.آخه مگه همچین چیزی پرسیدن داشت؟معلومه که می رفتم.
وحشت زده سوال کردم.
ـ اتفاقی افتاده؟
ـ نه بابا نترس.قراره عصر لاوین رو شیمی درمانی کنن.گفتم اگه تصمیم داری بری،بیام با هم بریم.
نفس حبس شده تو سینه ام رو فوت کردم.
ـ آره بیا.اصلا قبل از ظهر بیا کمی با هم باشیم.محمدواسه ناهار خونه نمی یاد.منم تنهام.
ـ باشه ببینم چی میشه.
نگام رو برنامه ی تئاتری که گروه خوبی قرار بود اجراش کنن،مکث کرد.
ـ حتما بیا.منتظرتم.
تماس که قطع شد،برگه ای برداشتم واطلاعات لازم رو یادداشت کردم.
(تئاتر پلکان...تالار اصلی...ساعت هفت عصر)
به نظر برنامه ی خوبی می اومد.نمی دونستم محمد این برنامه رو دوست داره یا نه اما من خیلی دلم می خواست شده فقط به صرف کنار هم بودن اینو هم تجربه کنیم.مطمئن نبودم قبول کنه یا نه اما دوست داشتم شانسم رو لااقل امتحان کنم.
عصری همراه شقایق راهی بیمارستان شدیم.هانا برای گرفتن دوش ویه استراحت کوتاه به خونه اش برگشته بود.هرچی بهش اصرار کردم این چند مدت رو بیاد پیش من،قبول نکرد.به هرحال شرایط من ومحمد واینکه همین روزا قرار بود به جنوب برم،اونو از اومدن منصرف می کرد.درضمن خونه ی دانشجوییش رو هم باید آخر ماه،تحویل می داد که لازم بود برای جمع کردن وسایلش سری به اونجا بزنه.
همزمان با محمد بود که خودش رو رسوند .همگی مون با لاوین حرف زدیم وبهش روحیه دادیم.به هرحال شیمی درمانی اثرات خیلی بد وجبران ناپذیری می تونست داشته باشه.بعد از جدا شدن از لاوین،هانا دوباره قضیه ی مسافرتمون رو مطرح کرد ومن باز اعتراض کردم.
ـ حالا چه اصراری داری،می ریم دیگه.
نگاه خسته ونگرانش رو بهم دوخت.
ـ از وقتی لاوین مریض شده،سمیه مدام می یاد جلوی چشمام.احساس ترس از دست دادن لاوین باعث شده اونو بیشتر درک کنم وبفهمم بیوه شدن وتنها موندن چقدر سخته.
صورت شقایق با انزجار جمع شد.
ـ سمیه از شوهرش متنفر بود.من فکر نمی کنم واسه اون، تحمل این قضیه سخت باشه.
ـ اصلا این حرفو نزن.مطمئن باش واسه سمیه شرایط الان بهتر نشده که هیچ،بدترم شده.خوبه همه تون می دونین برادراش چقدر باعث اذیت وآزارش شدن.اونا نمیذارن آب خوش از گلوش پایین بره.
با درماندگی گفتم:می گی چیکار کنم؟همین حالا پاشیم بریم؟
نگاه محمد واسه چند ثانیه رو صورتم سنگینی کرد وبعد به هانا دوخته شد.
ـ من خیلی به بودنتون کنارم احتیاج دارم اما اگه برین ،خوشحال تر می شم.به هرحال من ولاوین هم قراره بعد شیمی درمانی برگردیم سنندج ویه دوهفته ای اونجا باشیم.
ـ آخه اینجوری که...
تردیدم باعث شد هانا رو حرفش پافشاری کنه.
ـ مطمئنم سمیه ازت انتظار داره که بری.نذار از قولی که دادی ناامید شه.
شقایق منتظر بهم چشم دوخت ومن فقط تونستم با ناراحتی سرتکان بدم.
موقع برگشت از بیمارستان ماشینم رو به شقایق دادم و خودم با محمد به خونه برگشتم.
حدود یک ساعتی بود که جلوی تلویزیون نشسته بودم وحسابی تو فکربودم.حرفای هانا،اصرارش برای رفتنمون واین روحیه ی مقاوم و صبورش ذهنمو حسابی مشغول کرده بود.فرصت نشد با هم کمی خلوت کنیم وحرف بزنیم.مطمئن بودم حرفای ناگفته ودرد ودل زیاد داره.اما شاید اونم تصمیم گرفته بود سکوت کنه.دستی رو شونه ام قرار گرفت.
ـ چیه تو فکری؟
هین بلندی کشیدم ودستمو رو قفسه ی سینه ام گذاشتم.
ـ ترسوندیم.
اومد کنارم نشست ونگاهی به تلویزیون انداخت.
ـ شرمنده.نگفتی به چی فکر می کردی؟
دستامو تو هم قلاب کردم وسرمو پایین انداختم.
ـ به هانا.احساس می کنم این روزا خیلی آروم تر شده.انگار که تونسته با این قضیه کنار بیاد.
ریموت رو برداشت و کانال رو عوض کرد.
ـ مگه چاره ی دیگه ای هم داره؟
ـ نمی دونم.یعنی خب من به جاش نیستم که بدونم الآن دقیقا چه حسی داره.
به طرفم برگشت ودستش رو درست پشتم و رو تکیه گاه کاناپه گذاشت.
ـ کافیه فکر کنی به جای لاوین من الآن رو تخت بیمارستان بودم،اونوقت چه حسی داشتی؟
ته دلم با این حرفش خالی شد.اما قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم،اون با تاسف سرتکان داد.
ـ چی دارم می گم.ما که هیچوقت مث اونا زندگی نکردیم.درضمن جدا هم شدیم.
اونقدر گیج ومستاصل از حرفی که زد و واکنش احساسی خودم بودم که متوجه یاس وناامیدی تو کلامش نشدم.خیلی غیرعادی ازش فاصله گرفتم وتند وعصبی جواب دادم.
ـ مزخرف نگو محمد.
واین جواب دوپهلو اونو راضی نکرد.
ـ یعنی تو به خاطر این موضوع ناراحت می شدی؟
اشک تو چشمام جمع شد وبا سرزنش نگاهش کردم.خیلی بی رحم بود اگه فکر می کرد پرسیدن این سوال ها و جوابشون من از لحاظ احساسی درگیر نمی کنه.
ـ تو فکر می کنی من از چی هستم؟از سنگ؟من که واسه لاوین اونهمه عذاب کشیدم واسه تو...
بغض رو گلوم نذاشت حرفمو کامل بزنم.از جام بلند شدم وبه حالت قهر رومو برگردوندم.

ـ ما هیچ وقت یه زندگی خوب باهم نداشتیم این درست اما عاطفه که داشتیم.یعنی فکر می کنی اگه خدایی نکرده تو چیزیت شه،من ناراحت نمی شم؟!منو اینجوری شناختی؟
مطمئن بودم از حرفی که زده حسابی پشیمونه.چون داشت با شرمندگی نگام می کرد.
ـنمی خواستم ناراحتت کنم.شاید یه جورایی طرز فکرم خودخواهانه باشه اما...خب باید اعتراف کنم که دلم می خواست این نوع ناراحت شدنت رو پای دوست داشتن بذارم.
سرشو پایین انداخت،منم کوتاه اومدم.
ـ باشه اما این راهش نیست.من هرچقدرم که بخوام باز نمی تونم خودمو جای هانا بذارم.اون عاشق لاوینه ومن...
برگشتم وصادقانه تو چشمای محمد زل زدم.
ـ من حتی نمیدونم دوسست دارم یا نه...معذرت می خوام ولی نمیتونم بهت دروغ بگم.خب تحت تاثیر رفتارهای خوبت قرار گرفتم اما اینکه دقیقا چه حسی دارم،برام مشخص نیست.نه تا وقتی که بدونم ازاین زندگی چی میخوام.
باناراحتی سرتکان داد.
ـ خیلی باید احمقانه باشه که فکر کنم به همین زودی همه چیز درست می شه.مگه نه؟
نفسمو با درماندگی فوت کردم.
ـ لطفا شرایط رو پیچیده اش نکن.قبول کن یه چیزی به اسم گذشته هنوز وجود داره.نمی شه تغییرش داد اما مطمئنم می شه جبرانش کرد.تو این کارو خیلی زودتراز من شروع کردی پس باید به منم این فرصت رو بدی که بتونم خودم رو بهت برسونم.
ناامید نگاهشو ازم گرفت.
ـ دیگه چه فایده ای داره تو که داری می ری.
نتونستم لبخندمو ازش پنهون کنم.
ـ اما یکی همین دیروز ازم خواست که برگردم...پس بر می گردم.
برگشت وبهت زده تونی نی چشام خیره شد.مطمئن بودم اونم به اندازه ی خودم از این جواب،شگفت زده ست.اصلا متوجه نشدم چطور اینو گفتم.انگار این روزا زبونم همکاریش رو به طور کامل با عقلم از دست داده بود وفقط به حرف دلم گوش می داد.
***
39
رو لبام یه رژ مسی براق کشیدم وبه آرایشم که اینبار کمی بیشتر از همیشه بود با دقت خیره شدم.شال سفیدم رو،روی سرم مرتب کردم وپالتوی نسکافه ای مو که کاملا رو ی تنم می نشست واز کمر به پایین کلوش می شد،پوشیدم.یکی از عطرهای گرم وملایم رو که مخصوص یه عصر سرد زمستونی بود زدم وکیف چرم قهوه ایمو برداشتم ویه نگاه مختصر توش انداختم ببینم چیزی جانذاشتم.از اتاق بیرون اومدم ویه راست به آشپزخونه رفتم.مثل یه زن خونه دار همه چیز رو بررسی کردم وبا آژانس تماس گرفتم.
ـ سلام خسته نباشین.یه ماشین می خواستم.
ـ ممنون.برای کجا؟
ـ می رم خیابون ظفر.
ـ شماره اشتراکتون؟
ـ پونصد وچهار.
با اومدن آژانس نیم بوت های پاشنه بلند قهوه ایم رو که با کیفم ست بود،پوشیدم واز خونه بیرون اومدم.
به محض رسیدنم به شرکت نگاهی به مجتمع انداختم وبه همون سمت رفتم ودستامو به خاطر سرمای بیش از حد تو جیب پالتوم فرو بردم.
وارد شرکت که شدم حوالی ساعت پنج ونیم بود.
خانوم شهسواری داشت کم کم وسایلش رو جمع میکرد ومتوجه ورودم نشده بود.ضربه ی کوتاهی به در زدم و اون سربلندکرد وبا دیدنم لبخند محوی زد وگفت:ای وای سلام.ببخشید متوجه نشدم.
ـ سلام خسته نباشین.حالتون خوبه؟
عینکش رو،روی بینی جا به جا کرد ومهربون جواب داد.
- ممنون شما چطورین؟
لبخند رولبم عمیق تر شد وگفتم:منم خوبم.آقای ایل بیگی هستن؟
بی دلیل چند برگه جلوی دستش روزیر ورو کرد.
ـ بله اگه اجازه بدین بهشون اطلاع بدم.
- منتظر می مونم.
هول ودستپاچه رفت وضربه ای به در زد و وارد شد.با توضیح کوتاهی که داد محمد بلافاصله از اتاق بیرون اومد.
ـ سلام اومدی؟
ـ آره زود که نرسیدم؟
ـ نه ماهم کارمون تموم شده بود.
وارد اتاق که شدم با نینا وگروهش سلام واحوالپرسی کردم.خب حضورشون با هم تو اتاق محمد نگرانم می کرد وبا عث می شدهمه چیز رو به کامرانی ربط بدم.
نینا که این نگرانی روتو چشمام خونده بود،گفت:نترس اتفاق خاصی نیفتاده.ظاهرا رقیبمون که قصد خرید سهام کامرانی رو داشته،دست به کار شده.
یه نفس عمیق کشیدم وخیالم بابت این قضیه راحت شد.محمد پایان جلسه رو اعلام کرد و اونا هم به گرمی باهام خداحافظی کردن ورفتن.
به محض خروجشون محمد یه قدم بهم نزدیک شد ونفس عمیقی کشید.به نظرم رسید تحت تاثیر عطری که به خودم زده بودم،قرار گرفته.
نگاهی به سرتاپام انداخت وچشمای شیطونش رو بهم دوخت.
ـ حسابی خوشگل کردی.
ـ خوشگل بودم.
بازومو گرفت وبا صمیمیت فشرد.
ـ یکم خودت رو بیشتر تحویل بگیر.
ـ چشم حتما.
با هم خندیدیم ومن خیلی اتفاقی نگام به حلقه ی تو دستش افتاد.چرا اینو در نمی آورد؟
ـ خب خانوم قراره کجا بریم؟
سوالش باعث شد به خودم بیام.باتردید گفتم:نمی دونم خوشت بیاد یانه اما یه برنامه ی تئاتره که گروه خوبی اجراش کردن.دوست دارم با هم بریم ببینیمش.
پالتوش رو تنش کردو کیفش رو برداشت.
ـ چرا خوشم نیاد.بزن بریم.
انرژی تو حرفاش حسابی سرذوقم آورد وباعث شد از دادن پیشنهادم خوشحال وراضی باشم. از شرکت بیرون اومدیم وقبل از هفت خودمون رو به تئاتر شهر رسوندیم.حدود دوساعتی برنامه طول کشید.نمی گم چیز فوق العاده ای بود اما حسابی بهم خوش گذشت.اینکه کنار هم نشستیم وبرنامه ای رو که به نوعی با کارم ارتباط داشت دیدیم،حس خوبی بهم می داد.
ساعت نه بود که از اونجا بیرون اومدیم ومحمد پیشنهاد داد شام رو بیرون بخوریم

حوالی ساعت یازده بود که رسیدیم خونه.به محض پیاده شدن از ماشین،محمد پرسید.
ـ خب نگفتی چطور بود؟
کیفمو ازاین دست به اون دست دادم وبی اختیار خمیازه ی بلندی کشیدم.
ـ عالی بود.
ـ اما مشخصه خسته شدی.
ـ نه به اندازه ی تو.امروز اصلا بهت فرصت استراحت ندادم.
وارد آسانسور شدیم.
ـ ولی بهم خوش گذشت.
شگفت زده پرسیدم.
ـ واقعا؟!
به دیواره ی اتاقک تکیه داد وبا لبخندی دوستانه براندازم کرد.
ـ هیچ وقت فکر نمی کردم اینجور برنامه ها رو دوست داشته باشم.
موسیقی ملایمی که تو فضای آسانسور پخش می شد،جو آرامش بخشی رو به وجودآورده بود.
صادقانه اعتراف کردم.
ـ زیاد مطمئن نبودم ازش استقبال کنی.همش می ترسیدم با مطرح کردنش ضایع شم.
صاف ایستاد وسرشو کمی خم کرد.عمیقا تو چشمام زل زد وزیر لب گفت:یعنی اینقدر خشک وجدی به نظر می یام؟
مثل همیشه کیفم سنگین بود ومجبور بودم مرتب دست به دستش کنم.
ـ راستش واسه اون چند موردی که قبلا پیش اومده بود،همش مردد بودم که بگم یا نه...خب بهم حق بده حتی با وجود این روزای خوبی که داشتیم باز مطمئن نبودم چه برخوردی می کنی.
عقب کشید وکلافه دستشو لای موهاش فرو برد.
ـ من همون آدم قبلی هستم آیلین .ولی خدا می دونه که دارم همه ی تلاشم رو میکنم رفتار بهتری داشته باشم.قبول دارم باور این قضیه کمی مشکله اما...
نگاهش رو دستای خسته ی من و اون کیف مکث کرد.
ـ سنگینه؟!
باناراحتی سرتکان دادم.
- مث همیشه.
سرزنشم کرد،درست مثل یه پدر مهربون و دوست داشتنی.
ـ آخه دختر خوب چرا به فکر خودت نیستی؟واقعا لازمه اینهمه سنگینش کنی وبا خودت این ور واونور بکشی؟
با بی خیالی شونه بالا انداختم.
ـ نمی دونم.باور کن دست خودم نیست.
کیف رو ازم گرفت و خواست سنگینیش رو با بالا وپایین کردن،تخمین بزنه.
ـ میدونی دارم به چی فکرمیکنم؟
با استفهام نگاش کردم و جوابی ندادم.لبخند محوی رو لباش سبز شد.
ـ به اینکه اتفاقات بد گذشته برات، درست مث همین کیف می مونه.سنگینه اما تونمی خوای از شرش خلاص شی.همش دوست داری بی دلیل اونو تحمل کنی وعذاب بکشی.
نگام باز رو حلقه ی تو دستش خیره موند وزمزمه وار جواب دادم.
ـ به زمان احتیاج دارم تا بتونم فراموشش کنم.
با قطع موسیقی واعلام طبقه ی پنجم،درباز شد وما به سمت واحدمون رفتیم.محمد درست پشت سرم راه می اومد ودست راستش رو به طرز نامحسوسی رو کمرم گذاشته بود.
ـ این روزا دارم مدام به این فکر می کنم که ای کاش می شد همه چیز رو جور دیگه ای شروع کرد اما وقتی مبینم توهنوزم اتفاقات گذشته اذیتت میکنه؛ازدادن این پیشنهاد پشیمون می شم.
قبل از اینکه کیف هامون رو بده دستم وبتونه کلید خونه رو از توجیبش دربیاره،به طرفش برگشتم.
ـ از گذشته دست کشیدن کارساده ای نیست.ببین تو هم نتونستی فراموشش کنی.
اشاره ام به حلقه ی تو دستش باعث غافلگیر شدنش شد.شاید انتظار نداشت اینطور بی مقدمه به روش بیارم.
ـ شاید حق با تو باشه اما من لااقل سعی کردم فقط خاطرات خوبش رو حفظ کنم.
کیف ها روداد به من ودست چپش رو بالا آورد.
ـ اینم یکی از هموناست.دل کندن ازش کار چندان ساده ای نیست.اما...
یه قدم دیگه بهم نزدیک شد ونگاه بی قرارش رو به چشمام دوخت.
ـ اگه قول بدم همه چیز رو بذارم کنار،قبول می کنی یه شروع دیگه داشته باشیم؟
حالا این درخواست محمد بود که منو غافلگیرکرد.
ـ آخه من...
کلافه کیف ها رو روی زمین گذاشتم ودستامو تو هم قلاب کردم.
ـ باید فکر کنم.
ـ باشه .چند روز؟!
درمونده ومستاصل شونه بالا انداختم.
ـ نمی دونم...اگه قبول کنم برنامه هام بهم نمیریزه؟من باید برم جنوب.
دستشو رو شونه ام گذاشت و مطمئن فشرد.
ـ خب برو.توکه گفتی حتما بر میگردی.
ـ اگه قبول کنم وهمه چیز اون جوری که میخوایم پیش نره؟
ـ لااقل همه ی تلاشمون روکردیم.
بی قراریش انگار به منم سرایت کرده بود؛قلبم داشت تند تند می زد.
ـ من نمی خوام یه اشتباه رو دوبار تکرار کنم.
ـ ایندفعه دیگه عجله نمی کنیم.
ـ اگه خونواده ات بفهمن؟
باانگشت شست گونه ام رونوازش کرد.
ـ مهم نیست.
ـ اونا جلومون رو می گیرن.
لبخند دلگرم کننده ای زد.
ـ نمیذاریم.
اشک تو چشمام حلقه زد.
ـ من می ترسم.
دستشو دور شونه ام انداخت ومنو به خودش نزدیک کرد.حالا دیگه کاملا صورت هامون به هم مماس شده بود ونفس های داغش به گونه ام می خورد.
ـ نگران چیزی نباش.کاری می کنم بتونی دوستم داشته باشی.
صدام لرزید درست مثل حلقه ی اشک تو چشمام.دستمو گذاشته بودم رو سینه اش که این فاصله ی بینمون کم نشه اما تپش قلبش کف دستم،همه ی اراده مو سست کرده بود.
ـ اگه این پیشنهاد فقط از سر عادت باشه چی؟
نگاهش رو اجزای صورتم چرخید.
ـ تو به من شک داری؟!
ـ یعنی باید باور کنم که دوستم داری؟
ـ من...من...
هنوزم براش اقرار به دوست داشتن سخت ترین کار دنیا بود.با درماندگی نگاهشو به چشمام دوخت و من نتونستم لبخندمو ازش پنهون کنم.
همینم باعث شد منو تو بغلش بیشتر فشار بده وخیلی جدی نگاهشو به لب هام بدوزه.اونقدر مسخ نگاهش شده بود که نفهمیدم چطور سرخم کرد تا لبهاشو رولبام بذاره.
اما تو آخرین لحظه صدای تیک باز شدن در واحد سمت چپی و خروج مهندس محرابی با اون کت وشلوار مرتب وکیسه ی زباله باعث شد با ترس یه قدم از هم فاصله بگیریم ویه جورایی هول شیم.

محمد دستپاچه توجیب هاش دنبال کلید گشت ومن هم خم شدم کیف ها رو از رو زمین بردارم.تموم تنم هنوز از اتفاق چند دقیقه قبل سِر بود وقلبم بی امان به قفسه ی سینه ام می کوبید.
ـ سلام آقای ایل بیگی.
ـ سلام مهندس.شبتون به خیر.
ـ حال شما چطوره خانوم؟خوبین؟
سرم هنوز پایین بود،با این حال گفتم:ممنون.ملیحه خانوم چطورن؟
ـ خوبه.سلام داره.بفرمایین درخدمتتون باشیم.
محمد گفت:بزرگوارین.الان که دیروقته.انشالله تو یه فرصت مناسب دیگه.
از حرصی که میخورد وکاملا تو صداش مشهود بود،می شد فهمید چقدر از حضور بی موقع مهندس عصبیه.کلی جلو خودمو گرفتم که نخندم.خداییش موقعیت خنده داری هم بود ...مهندس با اون لباس های رسمی وکیسه بدست که داشت به سمت شوتینگ می رفت،من اونطور ترسیده وخجالت زده ومحمد با قیافه ای که از چهارفرسخی داد می زد،بدجوری ضدحال خورده.
به محض ورود به خونه وبسته شدن در پشت سرمون،دیگه نتونستم خودمو نگهدارم وبه خنده افتادم.کیف ها رو گذاشتم رو زمین واز شدت خنده خم شدم.محمد که هنوز عصبی وتند نفس نفس می زد،دست دور کمرم انداخت ومنو به طرف خودش چرخوند.
ـ داری به چی می خندی؟
هرکاری کردم نشد جلو خنده مو بگیرم.واسه همین چیزی نگفتم و فقط بهش زل زدم.تحت تاثیر این خنده ها اونم لبخند زد.
ـ ولی خودمونیم داشت آبرومون می رفت ها.
شونه هام شروع کرد به لرزیدن ودست رو دهانم گذاشتم که بیشتر از این نخندم.
چشمای محمد برق زد.
ـ اما خب هیجان داشت مگه نه؟
فشار دستاش مجبورم کرد سرتکان بدم وباز بخندم.
مچ دستمو گرفت واونو از دهانم دور کرد.
ـ خب کجا بودیم؟
سوالش باعث شد اینبار از شدت خجالت سرخ شم ولب پایینمو گاز بگیرم.دستشو گذاشت رو چونه ام وبا کشیدنش،لبامو از زیر دندونم آزاد کرد.
ـ نکن اینکار رو.
اومدم ازش فاصله بگیرم که حلقه ی دستاش دور کمرم تنگ تر شد.شیطنت نگاش باعث می شد بی اراده سست شم ونرم اعتراض کنم.
ـ بذار برم.
ـ کجا؟همینجا جات خوبه.
ـ محمد؟!
اونقدر محو صورتم تو این فاصله ی نزدیک شده بود که دیگه صدام رو نمی شنید.سرشو خم کرد ولباشو واسه چند ثانیه بی حرکت رو لبام گذاشت.این نزدیکی داشت هرلحظه بی تابم می کرد واونم انگار دنبال لمس این بی تابی تو من بود که دیگه بهم مهلت نداد وبی قرار وتشنه،لبامو بوسید.
یه حس آشنا تو وجودم شروع کرد به پیچ وتا خوردن وناگزیر وادارم کرد باهاش همراهی کنم.به عادت همیشه دست دور گردنش انداختم ورو پنجه ی پا کمی بلند شدم که بتونم راحت ترببوسمش.
داشتم بی هچ احساس شرم وخجالتی باهاش همراهی می کردم ومطمئن بودم این دیگه دست خودم نیست ونمی دونم دقیقا الان دارم چه غلطی میکنم.انگار نه انگار خیر سرمون حدود دوماه پیش طلاق گرفیتم و من حالا تو عده هستم واین ابراز احساسات معنای دیگه ای جز رجوع نداره.حالا اگه اینو من بهش معتقد نبودم،محمد که باور داشت.
یه لحظه تموم بدنم منقبض شد وبی اختیار سعی کردم خودمو کنار بکشم.محمد که این سرد شدن ناگهانی رو حس کرده بود به سختی لباشو از رو لبام برداشت ونفس نفس زنان با شب خمار چشماش،منتظر بهم چشم دوخت.
با لب هایی که از شدت بغض وهیجان می لرزید زمزمه کردم.
ـ وای محمد ما چیکار کردیم؟
با تعجب زیر لب پرسید.
ـ خب چیکار کردیم؟!
چشمامو واسش درشت کردم و روموباحرص ازش گرفتم.به هرحال از من نباید بیشتر از اینم انتظار می رفت.کلی احساس متضاد اونم تو این بازه ی زمانی کم بهم تحمیل شده بود وحالا این فقط یه بازتاب رفتاری بود که یکم عجیب وغریب به نظر می رسید.
با بغض نالیدم.
ـ یعنی نمی فهمی چه کار اشتباهی کردیم.
اخمای محمد تو هم گره خورد وحلقه ی دستاش شل شد.انگار بهش خیلی برخورده بود.
ـ خب حالا مگه چی شده؟
با حرص مشت آرومی به سینه اش زدم.
ـ اینکارمون صیغه ی طلاق رو باطل میکنه.نمی خوام اینجوری بهم رجوع کنیم.من این شروع رو دوست ندارم.
یه لحظه با بهت نگام کرداما بعد گره ی ابروهاش کم کم باز شد.نفسشو کلافه فوت کرد وضربه ی آرومی بانگشت اشاره به بینیم زد.
ـ دیوونه ترسوندیم.فکر کردم چی شده.
با ناراحتی گفتم:معلومه که تو باهاش مشکلی نداری.این منم که باید بااین وضعیت بسوزم وبسازم.حالا چه جوری راضیت کنیم دوباره طلاقم بدی؟
دروغ چرا خودمم زیاد با این قضیه مشکل نداشتم،اتفاقا اون جمله ی آخری رو هم با شوخی به زبون آوردم اما خب می ترسیدم ودست خودم نبود.
محمد به خنده افتاد.اینبار اون بود که نمی تونست جلو خنده شو بگیره.
ـ خیلی...خیلی با حالی...یعنی واقعا...لنگه نداری.
یه مشت دیگه به سینه اش زدم و اون منو با خنده به خودش فشرد.
ـ نخند محمد...دِ میگم نخند.
سعی کرد به سختی جلو خنده شو بگیره.
ـ آخه دختره ی خل وچل اگه به این حرفاست که من همون روز اول بااومدنت تو این خونه وبعد اون مچ گیری دم آسانسور و اینکه نذاشتم بری،بهت رجوع کرده بودم.
چشام حسابی گرد شد.
ـ باورم نمی شه.توقول داده بودی.
ابرویی بالا انداخت وبی خیال خندید.
ـ این قبل از دادن اون قول بود.
ـ خیلی بدجنسی.
ـ خب اگه همون موقع بهت میگفتم که از وسط نصفم میکردی.تازه از لحاظ شرعی نمی تونستم بهت نگاه چپ بندازم چه برسه به اینکه...
باقی حرفشو خوردوبازم خندید.
ـ من اصلا نمیفهمم این چه جور قانونیه که به تو اجازه میده هرجور دلت خواست رجوع کنی؟
ـ سخت نگیر.اگه به این حرفا بودکه من از اون شروع دوباره حرف نمی زدم.می خوام این دفعه واقعا بهم فرصت بدیم.
به فاصله ی کم بینمون نگاهی انداختم و تو دلم گفتم:«اینجوری؟!»

ازم جدا شد ودستش رو تو جیب پالتوش کرد و دوتا بلیط هواپیما رو بیرون کشید.
ـ این مال دور روز دیگه ست.یعنی پس فردا.واسه تو ودوستت شقایق گرفتم.فکر کنم هرچه زودتر بری وبرگردی بهتره.
احساس کردم یه سطل آب یخ رو،روی سرم خالی کرد.آخه الآن وقت مطرح کردن این موضوع بود؟اونم وسط همچین صحنه ی رمانتیکی؟
بلیط ها رو ازش گرفتم.
ـ باورم نمی شه چطور راضی شدی خودت اینکارو بکنی؟!
ـ اگه به من بود که عمرا راهی تون می کردم.منتها هانا ازم خواست ومنم نتونستم نه بیارم.تازه رو قول تو هم حساب کردم...تو که زیرش نمی زنی!می زنی؟!
خودمو کمی عقب کشیدم وبه بلیط های تو دستم خیره شدم.باناامیدی سر تکان دادم وبی حرف به سمت اتاقم رفتم.خب حق داشتم اینطور گیج شم.اول اون پیشنهاد غیرمنتظره،بعد ابراز احساساتمون وحالا هم این بلیطا.
خودمو با همون لباسا رو تخت پرت کردم وبه سقف چشم دوختم.حالا که به اتفاقات نیم ساعت قبل فکرمیکردم احساس آرامش داشتم.
از شنیدن پیشنهاد شروع دوباره مون ناراحت نبودم،تصورم این بود که می شه بهش به طور جدی فکر کرد.به هرحال محمد نشون داده بود که می تونه نظرمو درمورد خودش تغییر بده.با اون ابراز احساسات هم با اینکه حالا فکرکردن بهش خجالت زده ام می کرد،کنار اومده وخوشحال بودم که کار به جاهای باریک نکشیده.چون تو اون لحظه بیشتر از همه چیز،هیجانات عاطفی رورابطه مون سایه انداخته بود وحالا برنامه ی سفر که مال دو روز دیگه بود رو مطمئن بودم حتی شقایق قبل از من ازش خبر داشته.
***
38
از پله های بیمارستان بالا رفتم ودر ورودی با چشمی الکتریکی باز شد.خوشبختانه خودم رو به موقع رسونده بودم.شقایقم قرار بود بیاد.به هرحال هرجوری بود باید فردا راهی می شدیم.محمد امروز فرصت نداشت بیاد بیمارستان واز اونجایی که قول داده بود تو نبود ما،هانا ولاوین رو تنها نذاره این غیبت زیاد به چشم نمی اومد.
همین که اونقدری معرفت به خرج می داد که پابه پای من،صمیمی ترین دوستم وهمسرش رو همراهی کنه برام خیلی ارزش داشت.
هانا رو جلوی در اتاق دیدم.
ـ سلام خسته نباشی.
ـ ممنون.چرا به خودت زحمت می دی واینهمه راه رو می یای؟
خیلی جدی اخم کردم.
ـ میخوای بی خداحافظی برم؟
لبخند غمگینی رولبش نشست.
ـ پس راهی شدی.
باحرص گفتم:بله به لطف آقا محمد.
ـ باز که داری پشت سراون بنده خدا صفحه میذاری آیلین.
اینو لاوین بود که با شنیدن حرفامون،به زبون آورد.باخنده رفتم تو اتاق وبه اون که حالا صورتش تیره وکدر شده بود ونای حرف زدن نداشت چند قدمی نزدیک شدم.
ـ ببین گفته باشم...من تونبود محمد،وکیلشم...حق نداری زیر آبش رو بزنی.
ـ خوش به حال محمد.ای کاش ما هم یه وکیل مث تو داشتیم.
ـ شما زنا که نیاز به وکیل ندارین...این ما مردای بیچاره ایم که مدام غیبتمون رو می کنین.
به طرف هانا برگشتم وگفتم:نمی شد به دکترش بگی این زبونشم شیمی درمانی کنن؟
دستاشو تو هم قلاب کرد ورو به لاوین با بدجنسی خندید.
ـ آخ گفتی.باور کن یادم رفت.
ـ دست شما درد نکنه مظلوم گیر آوردین؟
بی خیال شوخی شدم وپرسیدم.
ـ بگذریم.چطوری کاکا؟بهتری؟
ـ خدارو شکر خوبم.شنیدم قراره با شقایق برین جنوب.
ـ آره اینم البته از دسته گل های هانا خانوم و موکلتون آقا محمده.
ـ عیبی نداره.اتفاقا اینجوری بهتره...خودم این روزا حواسم به جفتتون بود...بد نیست یکم از هم دور باشین.
خودمو زدم به اون راه.
ـ می بینم خوب داری نسخه می پیچی.
لبخند قشنگی مهمون لب هاش شد.
ـ نه مث تو که بلدی باحرفات خوب آدمو بپیچونی...ببین آیلین،حتی اگه هردوتونم زیرش بزنین باز نمی تونین اون برق تو چشماتون رو پنهون کنین.
ـ حالا کی خواست زیرش بزنه؟
تو جاش نیم خیز شد.
ـ تو هم شنیدی هانا؟مث اینکه واقعا خبریه.
هانا بهم نزدیک شد وبازومو فشرد.
- چیزی شده؟!
ـ حالا برات توضیح می دم.
لاوین مث بچه ها لب ورچید.
ـ دستان خوش بی(دستتون درد نکنه) حالا دیگه من غریبه شدم؟
به ناچار همه چیز رو براشون از قول وقرارمون وپیشنهاد محمد گفتم وتازه وقتی آخر حرفام شقایق هم از راه رسید،مجبور شدم دوباره از اول همه چیز رو بگم.
یک ساعت بعد من وهانا رو یه نیمکت تو حیاط بیمارستان نشسته بودیم وشقایق پیش لاوین بود وبا وراجی ها وشوخ طبعیش سر اون رو گرم می کرد.
هانا دستاشو تو هم قلاب کرد.
ـ ازم قول گرفته آروم باشم وبی قراری نکنم.میگه بذار این مدت کوتاهی رو که فرصت داریم ،از خاطرات خوبمون باشه.حالا دیگه گریه کردن وغصه خوردن پیش اون ممنوعه.به ساوان وکالت داده تموم اموالش رو به نام من کنن.به خونواده اش ومخصوصا مادرش اطمینانی نداره.
یه قطره اشک چکید رو دستای بهم گره خورده اش.منم بی اختیار بغض کردم.
ـ آخه یکی نیست بهش بگه این چیزا بعد تو برای من چه ارزشی دارن؟لاوین اگه یه روز نباشه منم نیستم اما دیگه خسته شدم از اینکه از خدا بپرسم چرا باید همچین بلایی سر من بیاد.منی که تو زندگیم اینهمه سختی کشیدم...تازه داشت اوضاعمون از لحاظ مالی یکم روبراه می شد.قرار بود لیسانسم روکه گرفتم برام تو یکی از بهترین مجتمع های تجاری سنندج دفتر باز کنه.تازه آخرین قسط خونه مون تموم شده بود.میخواستیم واسه ساوان آستین بالا بزنیم...اما ببین چی شد...اگه حالا همه ی دنیا رو هم داشته باشم ولاوینم رو از دست بدم،دیگه چه فایده ای داره؟

سرشو بلند کرد وبا چشمای خیس از گریه گفت:وابستگی خیلی بَده آیلین.همیشه شوهرت رو دوست داشته باش اما هیچ وقت بهش وابسته نشو...ببین!من دارم بابت همین وابستگی می سوزم.لاوین که انگار نه انگار...داره واسه رفتن روز شماری می کنه باورت می شه؟!می گه اگه غم تونبود من تا الآن موندنی نبودم.بی معرفت با این حرفاش ته دلمو خالی میکنه وعذابم می ده.
شونه هاش خم شد وصورت جمع شده از گریه ش رو تو بغلم پنهون کرد."خدایا کاش اونقدری بهم توانایی می دادی که بتونم آرومش کنم"
بعد از تموم شدن ساعت ملاقات از هانا به سختی جدا شدم وآخرین قرار هامو با شقایق گذاشتم وبعد رسوندنش به خونه شون،با ماشین خودم برگشتم.
سر راهم کمی واسه خونه خرید کردم وبا محمد تماس گرفتم.اونم تو راه بود وداشت بر میگشت.ماشینم رو نزدیک آپارتمانمون پارک کردم وپیاده شدم.خرید هامو از صندوق عقب برداشتم وبا آرنجم درش رو بستم.به سختی دزدگیر رو زدم وبا پاکت های سنگین خرید به سمت خونه رفتم.
ـ سلام آیلین خانوم.
صدای آشنایی باعث شد مکث کنم وبلافاصله به عقب برگردم.کیوان لبخند به لب داشت سرتکان می داد.
ـ فکر نمی کردم گذاشتن یه قرار ملاقات دوباره،اینهمه طول بکشه.من منتظر تماستون بودم.
اصلا توجیه خوبی نبود اما من واقعا فراموش کرده بودم همچین قولی رو بهش دادم.
ـ ببخشین این چند مدت سرم شلوغ بود ونتونستم.
ـ بله متوجهم.راستش...
نگاهی به خرید های تو دستم انداخت وادامه داد.
ـ مث اینکه بدموقع مزاحم شدم.
خب اگه درست تخمین میزد از لحاظ مکانی وزمانی فرصت مناسبی رو واسه صحبت انتخاب نکرده بود.
ـ می شه ازتون بخوام بریم جایی که بتونیم صحبت کنیم؟
خیلی رک جواب دادم.
- نه.چون نه فرصتش رو دارم ونه علاقه ای به این هم صحبت شدن.درضمن همسرم الان تو راهه و دیر یا زود می رسه.دلم نمی خواد شما رو با من اینجا ببینه.
ـ همسرتون؟!شما با آقای ایل بیگی دوباره ازدواج کردین؟
اگه یه رجوع مسخره که خود محمدم چندان قبولش نداشت رو می شد به معنای دوباره مزدوج شدن حساب آورد بله ما با هم ازدواج کرده بودیم اما فرصت نشد جوابش رو بدم چون ماشین محمد بلافاصله پشت سرم وایساد واون با کنجکاوی پیاده شد.
ـ سلام چیزی شده؟!
نگاهش بین من وکیوان سرگردان بود.مطمئن نبودم اونو شناخته باشه اما شانسم زمانی به صفر رسید که اون رو صورت کیوان عمیقا خیره موند وکم کم اخماش تو هم رفت.
ـ آقای کامرانی؟
کیوان خیلی خونسرد وبی خیال سرتکان داد ودرحالیکه هنوز از نوع رابطه ی من ومحمد بی اطلاع بود،گفت:بله خودمم.
دستشو جلو آورد اما محمد بدون توجه به این واکنش دوستانه،خیلی تند پرسید.
ـ شما اینجا چیکار دارین؟
کیوان نگاه معذبی به جفتمون انداخت ودستشو عقب کشید.
ـ من قبلا با همسرتون صحبت کرده بودم.قرار بود درمورد موضوعی...
باقی حرفشو خورد وبه محمد که از نگاهش آتیش می بارید و عصبی بهم زل زده بود،خیره شد.
ـ ببین آقای ایل بیگی من قصد مزاحمت نداشتم.
نگاه سنگین محمد وادارم کرد لب باز کنم.
ـ این آقا می خواد کمکمون کنه.
توضیح یه جمله ایم نه تنها قانعش نکرد که بیشتر همه چیز رو بهم ریخت.محمد جوش آورد وصداش رو بی اختیار بالا برد.
ـ چه کمکی؟!تو هیچ می دونی این آقا کیه؟
سرمو پایین انداختم وکیوان به جام گفت:آقای ایل بیگی خواهش میکنم یه لحظه بذارین تا من براتون توضیح بدم.
محمد روشو برگردوند وبا سرزنش نگام کرد.
ـ فکر می کردم حرف ناگفته ای بینمون در این مورد نمونده.
با ترس زمزمه کردم.
- نمی خواستم نگرانت کنم.
کیوان باز مداخله کرد.
ـ من ومادرم برنامه هایی داریم که فکر نمی کنم شما هم ازش بی اطلاع باشین.خواهش می کنم...
محمد نذاشت حرفش تموم شه.به طرف ماشینش رفت وسوار شد.فکر کردم الآنه که بذاره وبره اما برخلاف تصورم وارد پارکینگ شد ومن تونستم یه نفس راحت بکشم.
به طرف کیوان برگشتم وبا ناراحتی گلایه کردم.
ـ همه چیز رو خراب کردین.
ـ من قصد نداشتم ایشون رو ناراحت کنم.
باحرص پامو رو زمین کوبیدم.
ـ همش تقصیر منه.باید بهش می گفتم.
ـ اگه اجازه بدین با هاشون حرف می زنم.
ـ نه دیگه نیازی نیست باید خودم بهش توضیح بدم.
ـ باشه فقط این کارت رو لطفا بگیرین.شماره ی مادرمه.اون می خواد که حتما با آقای ایل بیگی حرف بزنه.راستش ما تصمیم داریم از طریق یه واسطه ی ناشناس سهام شرکت رو بخریم.
پاکت ها رو تو دستم جا به جا کردم وکارت رو گرفتم.
ـ باشه بهش می دم.
لحن غمگینی که داشتم،باعث شرمندگی بیشترش شد.
ـ واقعا ببخشین نمیخواستم باعث این دلخوری شم.
ـ به هرحال اون پیش زمینه ی بدی که از شما و تهدیدات پدرتون داشته تواین برخوردش بی تاثیر نبوده اما سعی می کنم باهاش حرف بزنم.فعلا.
ـ خیلی مواظب خودتون باشین.من حواسم به پدرم هست اما شما هم فراموش نکنین کارهای اون همیشه دور از انتظاره.
سرتکان دادم وبا دلواپسی به سمت خونه رفتم.درو که بازکردم،صدای کوبیده شدن در اتاقش به گوشم خورد.پاکت های خرید رو با احتیاط رومیزِ تو آشپزخونه گذاشتم وکارت پریسا خانوم رو برداشتم وبه سمت اتاقش رفتم.
ضربه ای به در زدم.
ـ میتونم بیام تو؟
جوابی نداد ومن مجبور شدم بی پروا درو باز کنم و وارد شم.
بادیدنش که وسط اتاق دست به کمر ایستاده بود وتند وعصبی نفس می کشید،هرچی تو ذهنم آماده کرده بودم پرید.
ـ چیه؟چی می خوای بگی؟نکنه اینم یکی دیگه از خواستگاراته وطبق قول وقرارمون چیزی در این مورد به من مربوط نمی شه؟

دستشو با حرص داخل موهاش فرو برد.
ـ آخ اصلا یادم نبود من رو چه به پرسیدن این سوال ها...این که پسر کامرانیه واز قرار معلوم میخواست یه زمانی جای منو بگیره.
باناراحتی اعتراض کردم.
ـ محمد بس کن.
به طرفم برگشت وتقریبا فریاد زد.
ـچی رو بس کنم؟اینکه تو مدتهاست با این مرد در تماسی ومن حالا و اونم اتفاقی باید بفهمم؟
اشک تو چشمام جمع شد ودیدم روتار کرد.من باید یه کاری می کردم این درست نبود که بذارم تو همین قضاوت اشتباهش بمونه وهرچی دلش خواست بهم بگه.من اشتباه کرده بودم اما شنیدن این حرفا حقم نبود.
نمی دونستم تو اون لحظات باید چه واکنشی نشون بدم.اما مطمئن بودم که نمی خوام همون رفتار گذشته روداشته باشم.اینکه درو بهم بکوبم وبه حالت قهر برم یا صدامو بیشتر از اون بالا ببرم وهرچی به ذهنم می رسه،بگم.
با دست وپایی که از شدت ترس وفشار روحی می لرزید به سمتش رفتم ودرست جلوش وایسادم.خشمگین وعصبانی تو چشمام زل زدم ومنتظر توضیحم شد.
دستاموبا تردید بالا بردم ودوطرف صورتش رو قاب گرفتم.سعی کردم با خم کردن سرش تموم توجهش روبه خودم بدم.حالا تو این فاصله ی نزدیک وقتی نگاه بی تابش رو صورتم سایه انداخته بود انگار بیشتر به خودم مسلط بودم ومی دونستم چی می خوام بگم.
ـ وقتی پای برگه ی طلاق رو امضا کردم،ازت متنفر بودم ودلم نمی خواست دیگه ببینمت.دوست نداشتم اون حلقه رو دوباره تو دستم بندازم وروزای بدم رو به یاد بیارم.اما با همه ی این حرفا هیچ وقت...می فهمی هیچ وقت بهت خیانت نکردم.چون می دونستم یه چیزی به اسم تعهد رودوشمه که نمیذاره لااقل توهمین سه ماه به مرد دیگه ای فکرکنم.پس بدون،وجود کیوان کامرانی تو زندگی من هیچ دلیل احساسی نداره.اون ومادرش بودن که درمورد طرلان وکامرانی همه چیز روبهم گفتن ومن بابت این موضوع بهشون مدیونم.اما توروزای بی پناهی وآوارگیم وقتی می تونستم رو کمک اونا حساب کنم به تو پناه آوردم محمد...به تویی که زندگی باهات کم عذابم نداده بود.اونوقت تو چطور می تونی درموردم اینطوری قضاوت کنی؟من با اون در ارتباط نبودم.سرجمع بعد اون اتفاقات سه بار بیشتر ندیدمش که بار دومش بعد اومدنم تو خونه ی تو بود.اون ازم خواست یه قراری بذاریم تا درمورد موضوع مهمی که به کامرانی مربوط می شه،حرف بزنیم ومن یه جورایی رو هوا قول دادم واز سرم وا کردمش.امروزم بی خبر اومده اینجا.فکر نمی کنم لازمم باشه بگم آدرس اینجا رو چطور بدست آورده.درسته؟
واکنشی نشون نداد وفقط نگام کرد.اما از نفس کشیدن هاش که حالا منظم وآهسته شده بود،می شد فهمید که آروم شده وعامل این آرامش هم ،چیزی جز حرفای من نیست.یه لبخند محو نشست رو لبام وبا خود فکر کردم من بلاخره تونستم واسه یه بارم که شده آرومش کنم.
دستامو آوردم پایین واز تو جیب پالتوم کارت پریسا خانوم رو در آوردم وبه طرفش گرفتم.
ـ این مال مادرشه.اون می خواد باهات حرف بزنه.ظاهرا رقیبمون کیوان کامرانی ومادرشن.امروز اومده بود اینجا که همینا رو بگه وازم بخواد با تو درموردشون صحبت کنم.
کارت رو با تردید ازم گرفت ونگاه کوتاهی بهش انداخت.نموندم ببینم تصمیم داره چه واکنشی نشون بده.شاید بهتر بود قبل از هرحرفی کمی فرصت داشت تا باخودش خلوت کنه وببینه چقدر عصبانی شدن وزود قضاوت کردنش می تونست بد باشه.
رفتم تو اتاقم وچمدونم رو روی تختم گذاشتم.با بغضی که هر لحظه بیشتر از قبل گلوگیر می شد لباسام رو دونه به دونه تا زدم و توش گذاشتم.حدود یک ساعتی خودمو با جمع کردن وسایلم مشغول کردم وبعد که دیدم ازمحمد خبری نشد،رفتم حموم ودوش گرفتم.
داشتم موهام رو خشک می کردم که ضربه ای به دراتاقم خورد.سشوار رو خاموش کردم وبه عادت این چندوقت گذشته یکی از شال هام رو،روی سرم انداختم ودرو باز کردم.محمد سرشو پایین انداخته بود وبه پاکت تودستاش نگاه می کرد.
بدون اینکه حرفی بزنم کنار کشیدم تاوارد شه.پاکت رو به طرفم گرفت وباناراحتی زمزمه کرد.
- یه سری دارو برات گرفتم.آخه دیروز دیدم چیززیادی ازش نمونده،گفتم شاید بعد تموم شدنش فراموش کنی بخری.
ـ ممنون اما مطمئن باش فراموش نمی کردم.باید تا تموم شدن دوره ی درمان مرتب مصرفشون کنم.
پاکت رو که از دستش گرفتم،گفت:فراموش هم نکنی باز اونقدر اونجا درگیر کار می شی که وقت نمی کنی بری بخری.
خب تو این مورد شاید حق با اون بود،واسه همین حرفی نزدم.به چمدونم اشاره کرد.
ـ همه چیز رو برداشتی؟
ـ تقریباً.
ـ مجوزت رو فراموش نکنی.
لبخند محوی زدم.
ـ مگه می شه جابذارمش؟
ـ به محض رسیدن حتما باهام تماس بگیر.
ـ باشه.
ـ تنها جایی نرو،واسه اقامتم حتما برو هتل.
ـ از قبل رزروش کردیم.
نگاهشوازم دزدید وبه دستای تو هم گره خورده اش دوخت.
ـ سعی کن گوشیت همیشه دردسترس باشه،درمورد هزینه ی کار هم نگران نباش هرجا کم آوردی باهام تماس بگیر.فکر کن می می خوام رو کارت سرمایه گذاری کنم.
بی اختیار بازم لبخند زدم.
ـ پول به اندازه ی کافی هست.بااین حال باشه باهات تماس می گیرم.دیگه؟
سرشو بالا گرفت ویه لحظه رو صورتم مکث کرد.قدمی به سمتم اومد وشالم رو با یه حرکت از روسرم برداشت.حالا لبخند م به اون هم سرایت کرده بود ونگاهش مهربون شده بود.
دستشو با علاقه لای خرمن موهام فرو برد وسرمو با تحکم به سینه اش چسبوند.
ـ دیگه اینکه دلم برات خیلی تنگ می شه.
باعلاقه به تپش های قلبش گوش دادم وآهسته زمزمه کردم.
ـ منم همینطور.
وبعد با خودم فکر کردم که محمد همیشه محمد می مونه.اون هیچ وقت عوض نمی شه.اینهمه منتظر موندم که بابت رفتار تند وتوهین آمیزش لااقل یه توضیح واظهار پشیمونی کوچولو داشته باشه که دیدم نه بهتره توقعم رو کم کنم وبه همین ابراز احساسات نصف ونیمه اما دوست داشتنی راضی شم.
داشتم می رفتم ومطمئن بودم دلم بابت روزای خوبی که با هم داشتیم،اینجا می مونه.گاهی از اینهمه تغییر تو خودم مات وبهت زده می موندم اما وقتی نمی تونستم دلیل درستی براش پیدا کنم فقط لبخندی می زدم وساده از کنارش می گذشتم.
مثل حالا که تحت تاثیر بوسه های نرم محمد روموهام وحرفایی که از سردلتنگی به زبون می آورد،تپش قلبم هر لحظه بیشتر می شد وهمه ی وجودم رو بی قرار می کرد.

تصویر خیلی مبهمی از زهره اعتماد وشوهرش توذهنم مونده بود اما به محض دیدنش از دور،شناختمش وبراش دست تکان دادم.آقای توکلیان خیلی گرم وصمیمانه بهمون خوش آمد گفت.تودوره ی تحصیلی مون زیاد باهاش همکلام نشدم شاید درحد سلام وعلیک،آخه از بچه های ترم بالایی بود اما حالا می دیدم که فوق العاده خوش برخورد ومهمون نوازه.

به محض خارج شدن از فرودگاه،بامحمد تماس گرفتم وخیلی ساده ومعمولی گفتم که رسیدم.
شاید هنوز زود بود اینکه بگم از اومدنم پشیمونم ودلم میخواد الآن تو خونه باشم وبه این فکر کنم که واسه شام چی بپزم که محمد دوست داشته باشه.
انگار این کنار هم بودن کوتاه،تاثیرش از اون هشت ماه زندگیِ مثلا مشترک بیشتر بود .نیومده دلم می خواست برگردم.
ناهار رو مهمون آقای توکلیان بودیم وبعد به هتل رفتیم.قرار بود عصری یه بررسی کلی از تجهیزاتمون داشته باشیم وفردا صبح بدون فوت وقت به سمت بندرکنگ حرکت کنیم.
همه ی اطلاعاتی که من از سمیه داشتم آدرس منزل برادرش ویه شماره تلفن بود که عایشه زن برادرش بارها ازم خواسته بود که به هیچ عنوان خودم باهاش تماس نگیرم.ظاهرا شماره ی خونه ی پدری سمیه بود.
شب موقع خواب از پنجره ی هتل نگاهی به آسمون یک دست وصاف بندر انداختم ودلم تنگِ خونه ومحمد شد.
میدونستم الان حتما برگشته وبعد انجام دادن کارهایی که همیشه ی خدا تو طول روز ناتموم می موند ومجبور بود تو خونه تمومشون کنه حالا تو آشپزخونه داره اون قرمه سبزی ای رو که پختم،گرم می کنه.
باخودم گفتم«نکنه برنج رونتونه درست آبکش کنه...تموم خورشت رو یه وقت با هم گرم نکنه...یعنی یادش می مونه اون دیپ خیاری که براش آماده کردم وتو یخچال گذاشتم رو بخوره؟...کاش بهش میگفتم توظرف درآبی وطبقه ی سوم گذاشتمش.»
با این فکرای جورواجور که یه لحظه راحتم نمیذاشت گوشی مو از کنار پام برداشتم وشماره ی محمد رو گرفتم اما قبل از اینکه بوق بخوره،سریع قطع کردم.دروغ چرا راستش غرورم نذاشت باهاش حرف بزنم.اصلا چه معنی داشت من بهش زنگ بزنم؟اون نباید آخر شبی یه خبری ازم بگیره؟
هنوز با این افکار سروکله می زدم که گوشیم تودستم زنگ خورد وباعث ترسیدنم شد اما با دیدن اسم محمد یه لبخند صاف نشست رو لبم .
ـ الو سلام.
ـ سلام محمد خوبی؟!
نفسشو با خستگی فوت کرد ودلخورگفت:ای بد نیستم.
ـ شامت رو خوردی؟
ـ هنوز نه.راستش حال وحوصله ی برنج دم کردن ندارم.
کلافه به موهام چنگ زدم.
ـ ای بابا اگه میدونستم اینجوری بی حوصلگی به خرج می دی خودم صبح برات دم میکردم.
ـ بی خیال، از خودت بگو.چه خبر؟
ـ هیچی با شقایق اومدیم هتل.زهره وشوهرش کلی بهمون تعارف کردن اما قبول نکردیم.
ـ خوب کاری کردین.حالا کی میخواین بریم بندر کنگ؟
ـ اگه خدا بخواد فردا صبح.توکی برگشتی خونه؟
ـ مث همیشه وسرساعت.
ـ کاراتو انجام دادی؟
باناراحتی پرسید.
ـ حتی نتونستم لای یکی از پرونده ها رو باز کنم.
ـ آخه چرا؟
یه چندلحظه مکث وبعد پرسید.
ـ کی برمی گردی؟
نتونستم جلو نشستن لبخند رو لبمو بگیرم.اما قبل از اینکه جواب بدم اون از حس این لبخند باگلایه گفت:آره حق داری بخندی.تو که جای من نیستی خونه رواینطور خالی وسوت وکور ببینی.
یه بغض ناآشنا نشست روگلوم.بغضی که مطمئن بودم با یه کلمه ی دیگه از طرف اون که بوی دلتنگی بده،راحت میشکنه واشکمو در می یاره.
ـ تو هم جای من نیستی بدونی چقدر دلم میخواد الآن اونجا باشم.
بازدم عمیق نفسش توگوشی همه ی وجودم رو قلقلک داد.بامحبت زمزمه کرد.
ـ این مهربونیت داره دیوونه ام می کنه.اگه می دونستم با یه قدم که به سمتت برمیدارم تو صد قدم به سمتم می یای،هیچ وقت مث ترسوها پاپس نمی کشیدم اما الان...
انگار اونم بغض داشت.چون واسه چند لحظه مکث کرد وبعد گفت:دیگه محاله ازت دست بکشم...من دوستت دارم آیلین.
قلبمو انگار با این حرف گرفت تو مشتش وفشرد.یه قطره اشک چکید رو صورتم ولبهام از شدت بهت وناباوری لرزید.اون بلاخره اعتراف کرده بود.نه وسط یه صحنه ی هیجانی وعاطفی زناشویی،نه میون یه بحث تند وشدید واسه آروم کردنم ونه برای به رخ کشیدن سرد وبی عاطفه بودنم.اون از ته دل گفته بود دوستم داره وتو اون لحظه شاید فقط من وخدا وخودش میدونستیم چقدر گفتن این حرف براش سخت بوده.
ـ محمد؟!
بازتاب این ابراز احساسات قشنگ،شد همین یه کلمه که با التماس از میون لب های به هم جفت شده ام خارج شد.اما اون درکم می کردحتی باوجود اینکه فهمید تو ابراز احساسات ازش ناشی تر وناتوان ترم.حتی وقتی مثل خودم حس کرد چقدر این هق هق های بی موقع مابین این لحظات بی نظیر دست وپاگیرن.حتی با اینکه می دونست حالا خیلی راه مونده تا منم بتونم یه روزی اینو اعتراف کنم.
ـ شبت به خیر خانومم.مواظب خودت باش.
***
36
نگاهی به آدرس انداختم وشقایق پرسید.
ـ مطمئنی خودشه؟
ـ آره دیگه اینجا نوشته خیابون شهید سعدانی که آقای توکلیان میگه همین منطقه ست.بقیه ی آدرسشم که خودت دیدی مو به موش روبادقت پرسیدیم.
زهره گفت:شک نکن.زنگ رو بزن.
بافشردن زنگ وپیچیدن صدای زنی تو آیفون لبهای خشک وترک خورده ام رو خیس کردم وپرسیدم.
ـ منزل آقای بحری؟
ـ بله شما؟!
ـ من باعایشه خانوم کار دارم.
از خیلی قبل تر قرار گذاشته بودیم هیچ وقت اسم سمیه رو بلافاصله نیارم.چون از وقتی که شوهرش مرده بود واون به خونه ی پدریش برگشته بود،سخت گیری های برادراش رواون که حالا یه زن بیوه بود صدبرابر شد.دیگه حتی حق نداشت بدون اجازه اونا نفس بکشه.
ـ خودمم شما؟!
باز سوالش روتکرار کرد.ومن باکمی مکث جواب دادم.
ـ آیلینم...دوست سمیه.
صدای هیجان زده اش که تو گوشی پیچید لبخند رو به لب همه مون آورد.
ـ وای باورم نمی شه واقعا خودتونین؟یه لحظه صبر کنین الان می یام دم در.
انتظارمون زیاد طول نکشید.درباز شد وزن جوونی که مانتو وشلواری مشکی به تن داشت،ازخونه بیرون اومد.
راستش انگار منتظر دیدن یه زن کندوره پوش بودم که از یقه به پایین لباسش گلابتون دوزی شده باشه ورنگش روشن وگرم.یه شلوار بندری خوش رنگ ونگار هم پاش باشه که با عایشه ی تو ذهن من همخونی داشته باشه.

اما این زن جوون که سبزه ی پوست تنش،روشن وچشمای درشت وخوش حالتش زیتونی بود زمین تا آسمون باچیزی که من فکر می کردم،فرق داشت.
ـ سلام خوش اومدین.اصلا انتظار اومدنتون رو نداشتم.باورنمی کنین اگه بگم چقدر به موقع اومدین.
نگاه دقیقی به جمع چهارنفره مون انداخت وبعد باتردید به من که یه قدم جلوتر از بقیه ایستاده بودم،خیره شد وپرسید.
- شما باید آیلین خانوم باشین درسته؟
با بی تابی جواب دادم.
ـ بله راستش درمورد سمیه...
نگاهی به دور بر انداخت وحرفمو با نگرانی قطع کرد.
- به موقع همه چیز رو براتون توضیح می دم اما فعلا خواهش میکنم به آدرسی که می دم تشریف ببرین.منزل مادرمه.پایین برگه هم شماره تلفن همراه خودمو نوشتم.من تا یک ساعت دیگه خودمو می رسونم اونجا.خواهش میکنم فعلا از اینجا برین.تیکه کاغذ کوچیکی رو گذاشت کف دستم وبا نگاهی پوزش طلبانه ازمون جدا شد وبه خونه اش برگشت.درکه به رومون بسته شد.تازه از بهت حرفاش بیرون اومدم ورو به بقیه کردم وگفتم:حالا چیکار کنیم؟
آقای توکلیان گفت:من می رم دنبال یه مکانی واسه اجاره که بتونیم تجهیزاتمون رو اونجا بذاریم.ظاهرا اینجور که بوش می یاد حالا حالاها اینجا موندگاریم.
زهره آدرس رو ازم گرفت.
ـ خب من وبچه ها هم میریم خونه ی مادر این عایشه خانوم.
ـ حالا این عایشه خانوم شما قابل اعتماد هست؟
اینو آقای توکلیان پرسید وشقایق گفت:بله نگران نباشین.
زهره به آدرس نگاه دقیقی انداخت وانگار که بدونه دقیقا قراره کجا بریم،سرتکان داد.
ـمحسن جان فکر کنم باید سرراهت مارو هم برسونی.
ـ باشه بیاین تا دیر نشده.
آقامحسن مارو جلوی یه دربزرگ طوسی رنگ پیاده کرد ومنتظر موند تا ببینه بلاخره میریم تو یا نه.
اینبار شقایق زنگ رو زد ودختربچه ای شاد وشیطون که به زحمت ده سال داشت،اومد ودرو باز کرد.
ـ سلام بفرمایین.
زهره پرسید.
ـ اینجا منزل مادر عایشه خانومه؟
چشماش برقی زد وباهیجان پرسید.
ـ شما دوستای عمه عایشه این؟
هرسه مون سرتکان دادیم واون درو باز کرد تاوارد شیم.آقا محسن به محض داخل حیاط رفتنمون،تک بوقی زد ورفت.
ـ مامانبزرگت خونه ست؟
دخترک دستی به چتری های پریشون روی پیشونیش کشید وسرتکان داد.نگاه گذرایی به حیاط نقلی خونه انداختیم وباراهنمایی دخترکوچولو که می گفت اسمش صباست ویازده سالشه،وارد خونه شدیم.
زن سبزه رو ومسنی به زحمت از جاش بلند شد وبا خوشرویی به سمتمون اومد.روی چونه وابروهاش خالکوبی شده بود وپیراهن بلند ورنگ روشنی به تن داشت.یه چند کلمه ای به عربی وبه عنوان خوش آمد گفت که زهره به گرمی جوابش رو داد.
حدود بیشت دقیقه ای از اومدنمون نمیگذشت که عایشه خودش رو رسوند وبابت اینکه مجبورمون کرده تا اینجا بیایم،عذرخواهی کرد.
ـ راستش اوضاع این چند وقته ی خونه مون اصلا روبراه نیست.شوهرم حسیب رورفت وآمدهام حساس شده.البته این دستپخت فیصل برادرشوهر بزرگمه.
باناراحتی زمزمه کردم.
ـ سمیه چی؟اون حالش خوبه؟
نفسشو با آه بیرون داد.
ـ چطور بگم؟...
برگشت وبه صبا که کنارمون نشسته بود ومشتاقانه به حرفامون گوش می داد،گفت:عمه جون می شه لطف کنی ومارو چند لحظه تنها بذاری؟
صبا بالافاصله از جاش بلند شد واز اتاق بیرون رفت.دختربچه ی مودب ودلچسبی بود.
ـ صبا برادرزاده ی واقعی من نیست.درواقع دخترِپسرخاله ام عامره که مث برادرم می مونه.آخه عامر از هفت سالگی پیش ما زندگی کرده.وقتی هم که از همسرش جدا شد وصبا سه سالش بود،برگشت پیش مادرم.
ـ می شه بدونم اینا چه ارتباطی با سمیه داره؟
سوالم رو با بی ملاحظه گی پرسیدم اما دیگه واقعا بیشتر از این طاقت بی خبری از سمیه رو نداشتم.اونم که اینو درک کرده بود لبخند غمگینی زد وجواب داد.
ـ سمیه بعد مرگ جابر برگشت خونه ی عبدالحی خدابیامرز پدرش.مادرشوهرم اُم فیصل زن افسرده وبداخلاقیه.جای اینکه بعد این اتفاق از دخترش دلجویی کنه،بیشتر نمک به زخمش می پاشه.انگار این دختر بیچاره هووشه.اینقدر تو گوش پسراش می خونه که آخر سر بیفتن به جون این طفل معصوم...باز من یکم می تونم جلوی حسیب رو بگیرم.برادر سومیش سعیدم کلا خودشو از این ها سوا کرده ویه خونه ی مجردی گرفته وسال تا سال بهشون سر نمی زنه.می مونه فیصل که از اون دیکتاتور های درجه یکه وبرادر کوچیکشون سیف که از اون آتیش بیار های معرکه ست. از سمیه دوسالی کوچیکتره ولی خودشو آقا بالا سرش می دونه.
خلاصه بگم از وقتی سمیه برگشته، زندگیش هزار بار بدتر از قبل شده.اون اواخر حسابی افسرده شده بود.پامو که تو خونه ی عبدالحی میذاشتم و اونو اینجوری می دیدم،دلم خون می شد.با خودم فکر کردم اینجوری بمونه از دست می ره.به حسیب ومادرش فشار آوردم که بذارن ببرمش دکتر.خداییش ام فیصلم فقط واسه اینکه زمینگیر شدنش گریبونش رونگیره،راضی شد.
منم هر سه شنبه میبردمش پیش یه خانوم روانشناس که باهاش صحبت کنه.حالش تو این رفت وآمد ها خیلی بهتر شد.مخصوصا از وقتی که تصمیم گرفتم هربار بعد از مشاوره بیارمش خونه ی مادرم تا یکم ازمحیط افسرده ی خونه شون دور بمونه.اینجا هم با شیطنت ها وشیرین زبونی صبا،سرگرم می شد.کم کم داشت از اون حال وهوا بیرون می اومد که خیلی اتفاقی باعامر روبرو شد واونچه که نباید پیش می اومد ،شد.
به شربت هایی که برامون آورده بود اشاره کرد.
ـ لطفا بخورین تا گرم نشده.
راستش اونقدر درمورد سمیه کنجکاو شده بودم که بی هوا لیوانم رو برداشتم ویکسره سرکشیدم.شقایق باچشمایی درشت شده نگام کرد وعایشه به این واکنشم فقط لبخند مهربونی زد.

ـ نمی دونم بین این دوتا چه حرفی زده شد که یه روز اومد به مادرم گفت براش سمیه رو خواستگاری کنیم.عامر مهندس نفته و روی یکی از سکوهای نفتی کار می کنه.خیلی مرد خوبیه وعاشق دخترشه اما از اونجایی که همسر سابقش خواهر زن سیف واز اقوام دور اُم فیصله،من مطمئن بودم به محض گفتنش اونا مخالفت می کنن.طفلی سمیه خودش به این موضوع راضی بود.خب شاید عامر ازش نه سالی بزرگتر باشه اما لااقل از هرلحاظ به اون جابر از خدا بی خبر، شرف داره.تحصیلکرده ست وقدر زنی مث سمیه رو بیشتر می دونه.
قضیه که با پادرمیونی برادر بزرگم میثم وحسیب که با حرفای من نرم شده بود،مطرح شد فیصل مخالفتی نکرد اما خبر که به گوش مادرش وسیف رسید،حسابی جوش آوردن وگوش فیصلم بااراجیفشون پرکردن.اونم نه گذاشت ونه برداشت به خواستگاری عامر جواب رد داد.از اون روز زندگی رو به کام سمیه زهر کردن.تازه منم ازسخت گیری هاشون در امون نموندم.اونا حسیبم کشوندن توجبهه ی خودشون ومن دیگه جرات ندارم حرف عامر رو تو خونه ی خودم بزنم.واسه رفتن به خونه ی اُم فیصل وحرف زدن با سمیه هم برام کلی خط ونشون کشیدن وحسابی تحت نظرم.آخه از وقتی این قضیه پیش اومد سمیه حالش بد شد.صبای بیچاره هم که بدجوری به این دختر وابسته شده بود وکلی بابت ازدواج پدرش با سمیه ذوق داشت،بدتر بی قراری کرد.سمیه هم که این چیزا رو از زبون من می شنید غصه می خورد وناراحت می شد.واسه همین فیصل ازوقتی موضوع رو فهمیده باهام بد برخورد می کنه.
شقایق پرسید.
ـ حالا سمیه حالش چطوره؟هنوزم افسرده ست؟اصلا این قضیه مال چند وقته؟
عایشه کمی فکر کرد و جواب داد.
ـ قضیه مال چهار،پنج ماه پیشه.عامر بابت این موضوع مدتی اینجا موندگار شد اما بعد وقتی دیدیم سیف داره بدجوری آتیش می سوزونه ودنبال دردسره،فرستادیم بره سرکارش.تا اوضاع بیشتر بیخ پیدا نکنه.ازوقتی هم که عامر رفته سمیه شده یه تیکه سنگ و گوشه ی اتاق کز کرده.تازه همه چیز وقتی بدتر شده که...
نفس گرفت وباناراحتی به دستاش چشم دوخت.
ـ نمی دونم دختر عموش رویا رو بشناسین یا نه اما...
شقایق میون کلامش اومد.
ـ همونی که با سمیه تو یه روز ختنه شد؟
عایشه با تاسف سرتکان داد ومادرش که با حرفاش اشک می ریخت دوسه جمله ای به عربی گفت وبه نظرم اومد داره از یه اتفاق بد حرف می زنه.
باتردید سوال کردم.
ـ واسه رویا اتفاقی افتاده؟!
ـ اون حدود یه ماه پیش جلو خونه ی پدرش خودشو آتیش زد.
من وشقایق وزهره همزمان با ناباوری جیغ خفیفی کشیدیم وصبا با کنجکاوی به داخل اتاق برگشت ونگاه مرددی به ما انداخت.
ـ عمه چیزی شده؟
از نگاه عمیق ودلواپسش کاملا مشخص بود خیلی بیشتر از سنش مسائل رو می فهمه.
عایشه جوابی نداد واون باز پرسید.
ـ برای سمیه جون اتفاقی افتاده؟
ـ نه قربونت برم،نگران نباش.
دست انداخت دور شونه های صبا و اون مثل یه بچه گربه ی ملوس توآغوشش خزید.منی که واسه اولین بار بود می دیدمش از این دختر ناز نازی خیلی خوشم اومده بود چه برسه به سمیه که در حسرت داشتنش می سوخت.اون هرگز نمی تونست بچه دار شه واونوقت خونواده اش با بی رحمی این موهبت بزرگ رو ازش دریغ می کردن.چرا؟چون مثلا مادر این بچه از اقوامه...اصلا به جهنم که هست.یعنی این فامیل دور ارزشش از خواهر خود آدمم بیشتره؟
ـ اون اتفاق به حدی وحشتنا ک بوده که حتی الانم درموردش حرف می زنن.میگن از اون اتفاق چندنفری فیلم برداری هم کردن.
زهره صورتش رو با انزجار جمع کرد.
ـ واقعا بعضی از آدما چه دلی دارن.چطور تونستن؟
عایشه با ناراحتی زمزمه کرد.
ـ می گن وقتی تو کوچه می دوید ،آتیش تموم تنشو گرفته بود ورد چربی آب شده وپوست سوخته اش رو آسفالت کف کوچه می موند.
از تصور این صحنه احساس تهوع بهم دست داد.
ـ آخه چرا اینکارو کرده؟
عایشه باناراحتی زمزمه کرد.
ـ اونم افسرده ومریض بوده مث اکثر زن هایی که تجربه ی ختنه شدن دارن.حتی من...منتها من وخیلی های دیگه خودمون رو تواین زندگی به چیزایی مث بچه وخونه وزندگی مون دلخوش میکنیم وسعی داریم این قضیه رو نادیده بگیریم. وگرنه بلایی که تو هربار...
سرشو پایین انداخت وانگار از حضور صبا شرم کرد که حرفشو کاملا باز نکرد.
ـ شب عروسی مون برای همه ی ما از شب اول قبر هم وحشتناک تره.شما نمی تونین تصورکنین چقدر می تونه پاره شدن اون جای بخیه های زشت، درد داشته باشه.حالا بمونه چه عذابی که تو تکرار این رابطه نصیبمون می شه.ما هیچ وقت نمی تونیم مث یه زن سالم،زندگی زناشویی داشته باشیم.تازه همه ی اینا به کنار اینکه اصلا به حساب نمی یایم وحرفامون جدی گرفته نمی شه هم یه طرف.خداروشکر الان ختنه خیلی کم شده اما مادرهای افسرده ی امروزی همون دختربچه های ختنه شده ی دیروزن و وقتی وظیفه ی تربیت بچه هاشون رو به عهده داشته باشن،اونوقت باید چی درانتظار نسل بعدی این جامعه باشه؟
حرفاش واقعا پخته وقابل تامل بود.هیچ از این زن انتظار شنیدن این حرفا رو نداشتم.
ـ حالا واقعا تنها دلیل خودسوزی رویا همین افسردگی بود؟
اینو شقایق پرسید وعایشه جواب داد.
ـ زندگی با آدمی روانی که هر روز خدا خون رویا رو تو شیشه می کرد وبا کتکاش زن بیچاره تا پای مرگ می رفت وبرمیگشت،کم بود؟هرچی به خونواده اش التماس کرد حمایتش کنن ونذارن با اون مردک دیوانه زندگی کنه،قبول نکردن.آخرین باری هم که کتکش زد،چشم چپش بیناییش رو از دست داد ویکی از دستاش از دوجا شکست.باهمون دست گچ گرفته وچشم پانسمان شده اومد جلوی خونه ی پدریش و کلی داد و بیداد کرد وبعدم...این قضیه اوضاع رو خیلی بدتر کرده.سمیه ورویا خیلی با هم صمیمی بودن،سر این موضوع اونم بعد یه دعوا با ام فیصل تهدیدش کرده اینکارو می کنه و اونام حسابی تو منگنه قرارش دادن. دیگه حتی قدم از قدم برداشتنش هم نباید بدون اطلاع اونا باشه.واسه همین امروز وقتی اومدین جلوی در خونه مون ازتون خواستم که برین.چون اگه حسیب یا یکی از برادرهاش اینو ببینن یا به گوششون برسه که می خوام با کمک شما کاری واسه سمیه بکنم اونوقت...
با بهت حرفشو قطع کردم.
ـ چه کاری؟!
راستش اصلا به این قضیه فکر نکرده بودم.ما چطور می تونستیم به سمیه کمک کنیم،اونم با وجود برادرهایی که چهارچشمی مراقبش بودن؟
عایشه کمی این پا واون پا کرد وآب دهانش رو به سختی قورت داد وبا تردید زمزمه کرد.
ـ ما باید سمیه رو از اون خونه فراری بدیم.

شقایق وزهره همزمان گفتن:چی؟!!
ـ امکان نداره.
اینو من با ناباوری به زبون آوردم وعایشه بادرماندگی نفسشو فوت کرد.
ـ باورکنین چاره ی دیگه ای نمونده.من مطمئنم اون اگه باهمین شرایط تواون خونه بمونه،ازدست می ره.
ـ با فرار کردن هم مشکل حل نمی شه.اونم با اون برادرهایی که سمیه داره.اون اگه حتی تصمیم به این کار بگیره هم اونا سرشو رو سینه اش میذارن.
چشمای عایشه برق زد.
ـ اگه خود سمیه از این موضوع خبر نداشته باشه چی؟
زهره گفت:بازم خطرناکه.اصلا فرار کنه،کجا بره؟
شقایق با نگرانی زیر گوشم زمزمه کرد.
ـ ما واسه اینکار اینجا نیومدیم آیلین...فقط میخواستیم یه فیلم بسازیم وبریم.
قسمت دوم حرفاش رو عایشه شنید.
ـ اتفاقا همین ساخت فیلم بهترین بهونه واسه فراری دادن سمیه ست.خواهش میکنم بهم کمک کنین.من به تنهایی نمی تونم براش کاری کنم.مطمئن باشین بیرون آوردنش از خونه ی پدریش همینطور رو هوا وبی برنامه نیست.به عامر خبر میدم برگرده.کافیه سمیه رو بتونیم فراری بدیم دیگه بعدش کارچندان سختی نیست.
چشمامو ریز کردم وبا تردید پرسیدم.
ـ بعدش چی؟قراره با عامر ازدواج کنه؟
ـ آره خب.واسه ازدواج که اجازه اش دست برادراش نیست.
شقایق به این جواب عایشه روی خوش نشون نداد.
ـ نیست که نیست.فکر میکنین اونا، راحت با این قضیه کنار میان؟ پای ما هم وسط این ماجراست اگه سمیه رو هم بی خیال شن،دست از سر ما بر نمی دارن.
زهره با ناراحتی به من چشم دوخت ومنتظر واکنش من شد.ازنگاهش کاملا می خوندم که اون وشوهرش دنبال چنین دردسری نیستن.
ـ نقشه تون چیه؟
عایشه با خوشحالی نگام کرد.شاید انتظار نداشت اینو بپرسم.تموم اون چیزی که مدنظرش بود،گفت ومنتظر واکنشم شد.متفکرانه سرمو پایین انداختم وسعی کردم درست دودوتا چهارتا کنم.
ـ خب نقشه ت بد نیست اما چند تا ایراد داره.
شقایق وزهره همزمان با هم اعتراض کردن.
ـ آیلین؟!
ـ نگران نباشین.من که هنوز چیزی رو قبول نکردم.درضمن اگه قرار باشه با عایشه همکاری کنم مطمئن باشین شما رو وارد این بازی نمی کنم.
شقایق بهم چشم غره رفت.
ـ چه حرفا...حالا دیگه واسه من تکلیفم تعیین می کنه.تورو اون شوهرِ ندید بدیدت به من سپرده،گفته باشم!...یه خراش برداری باید فکر برگشتن به تهران رو واسه همیشه ازسرم بیرون کنم.
باخنده گفتم:عیبی نداره.همینجا شوهرت میدم وموندگارمی شی.
چپ چپ نگام کرد.
ـ لازم نکرده.توبهتره جای اینهمه دست به خیر بودن سریع فیلمت رو بسازی تا برگردیم.
کم کم لبخند رولبم جمع شد وخیلی جدی گفتم:اما من میخوام تاجایی که ازم بر می یاد به سمیه کمک کنم.
زهره با ترس زمزمه کرد.
ـ میخوای کمکش کنی فرارکنه؟!
عایشه هم همپای دیگرون منتظر چشم به دهانم دوخت ومن جواب دادم.
ـ خب فرار هم می تونه یکی از راههای کمک بهش باشه.اما نه هرفراری.نقشه ی عایشه یه جاهاییش ایراد داره.گیریم که بتونیم سمیه رو از اون خونه فراری بدیم،بعدش چی؟ببریم با خفت وخواری عقدش کنیم وبذاریم یک عمر تنش از کینه ی برادرهاش بلرزه وهمیشه ترس اینوداشته باشه که اونا بخوان انتقام بگیرن؟از شهر خودش آواره اش کنیم که چشم تو چشم برادراش نشه؟بی عزت واحترام راهی خونه ی شوهر شه؟
عایشه باچشمایی ازتعجب گشاد شده بهم زل زد وگفت:این چه حرفیه؟عامر از خداشه سمیه زنش بشه.باورکن جای سمیه رو تخم چشای من ومادرم و خونوادمه.کیه که بخواد بهش چپ نگاه کنه؟
ـ من مطمئنم همینه که تو می گی اما فرار وترسی که باهاش هست و اونطور پنهونی عقد کردنش،برای هیچ دختری آسون نیست.سمیه یک عمر تحقیر شده چرا حالا که یه راهی قراره واسه نجاتش باز شه،بازم بامنت وتحقیر باشه؟من می گم اگه قراره فرار کنه که ظاهرا چاره ای هم جز این نداره بهتره جایی که بهش پناه می بره کمترین حرف وحدیثی رو براش داشته باشه.
عایشه با تردید پرسید.
ـ یعنی نیاد اینجا؟!
ـ دقیقا.اون بایداز طرف کسی غیر از خونواده ی شما بعد فرارش حمایت شه.جایی بره که بتونه با عزت به عقد عامر دربیاد.
ـ آخه کجا؟!هیچ جا ازش حمایت نمی کنن.دور خونواده ی ام فیصل رو که به خاطر اونسبت فامیلی باید خط کشید.خونواده ی عبدالحی مرحوم هم همینطور.یکیش همین عبدالرشید ،پدر رویا وعموی سمیه ست.اون واسه دختر خودش کاری نکرد،چه برسه به برادرزاده اش.
بالبخند سرتکان دادم.
ـ نه من منظورم یکی نزدیک تر از اوناست.
ـ خب کی از اونا به سمیه نزدیکتره؟...نکنه منظورت برادراشه؟
باچنان بهت وناباوری ای اینو پرسید که منو تو جواب دادن مردد کرد.
ـ یعنی به هیچ کدومشون امیدی نیست؟!
عایشه با تاسف سرتکان داد.
ـ روکدومشون می شه حساب کرد؟فیصل وسیف رو که اصلا حرفشم نزن.حسیب هم که شوهر خودمه ورگ خوابش دستمه با اینحال یه باد به پرچمیه که دومی نداره.رو اون اصلا نمی شه حساب کرد.می مونه سعید که بینشون از همه بی خیال تره ودنبال دردسر نمی گرده.
ـ اگه باهاش حرف بزنیم چی؟
سریع موضع گرفت.
ـ اصلا حرفشم نزن.هیچ تضمینی نمی دم که بعد شنیدن حرفامون،چیزی به برادراش نگه.
ـ اما باید شانسمون رو امتحان کنیم.اگه میخوای سمیه وعامر یه زندگی خوبی داشته باشن و تو هم از زخم زبونِ خونواده ی شوهرت درامان بمونی،باید ازدواجشون یه جورایی تضمین شده باشه.
با بی خیالی شونه بالا انداخت.
ـ من برام مهم نیست اونا چه برخوردی باهام میکنن.به هرحال حسیب هرچقدرم به حرف اونا باشه باز نمی تونه منو که مادر سه تا بچه شم کنار بذاره.تازه از ترس برادرام جراتش رو نداره.می مونه عامر وسمیه که می فرستیمشون جایی تا آب ها از آسیاب بیفته اما نمیذارم قبلش احدی از خونواده ی بحری،بویی از نقشه مون ببره.
ازتحکمی که تو صداش بود می شد فهمید با پیشنهادم موافق نیست.
ـ باشه قبل از فرار به سعید چیزی نمی گیم اما بذار لااقل بعد این جریان باهاش صحبت کنیم،شاید ازمون حمایت کنه.اینجوری بقیه ی برادرهام کوتاه می یان.من مطمئنم.کافیه دونفرشون مثلا سعید وحسیب پشت سمیه باشن اینجوری اون دوتا ی دیگه نمی تونن کاری بکنن.ما برای نجات سمیه چاره ای جز این نداریم که از خود برادراش استفاده کنیم.با این حال اگه قبول نکرد،با نقشه ی تو پیش می ریم.خوبه؟

عایشه با تردید سرتکان داد ومن قبول کردم کمکش کنم.از زهره وشقایق هم خواستم تا اومدن عامر وساخته شدن مستند کنارم بمونن.نمی خواستم به دردسر بندازمشون.شقایق که طبق معمول وبه قول خودش خراب رفاقت بود وگفت تا آخرش باهام می مونه.زهره هم که تحت تاثیر تلاش های ما وتلنگری که به احساسات زنانه اش خورده بود،ازم خواست بهش فرصت بدم با محسن حرف بزنه.اگه اون راضی بود،برای کمک به ما روش میتونیم همه جوره حساب کنیم.
عایشه ومادرش وصبا کوچولو از قبول این پیشنهاد به سرشوق اومدن واز شدت هیجان چشماشون به اشک نشست.خب راستش به شقایق وزهره که نمی تونستم بگم اما اگه نقشه ی عایشه از اینم ضعیف تر بود وهیچ امیدی وجود نداشت،من باز کمکش می کردم.دیگه بعد اینهمه مدت می دونستم کله خراب تر وتخس تر از این حرفام وسرم واسه دردسر درد میکنه.
سمیه با کلی ذوق و شوق به عامر خبر داد وزهره هم با محسن صحبت کرد.متاسفانه اون با این برنامه چندان موافق نبود.پس قرار شد بعد تموم شدن مستند به شهر خودشون برگردن.راستش اصلا از این برخورد وتصمیمش ناراحت نبودم وبهش حق می دادم.شاید اگه محمد بود برخورد خیلی تندتری می کرد.
یاد محمد افتادم وباخودم فکر کردم بیچاره اصلا خبر نداره من دارم اینجا چیکار می کنم.یه جورایی اون آیلین بدجنس وخبیث درونم نمیذاشت بهش خبر بدم.انگار می دونست بعدش چی درانتظارمه.یا با دوتا توپ وتشر مجبورم می کرد کاسه کوزه ام رو جمع کنم وبرگردم.یا اینکه خودش می اومد دنبالم وبا پس گردنی برم می گردوند.شایدم می موند وکمکم می کرد اما مطمئن بودم نمیذاشت با برادرهای سمیه رودر رو شم.
از فردای اون روز ساخت مستندمون کلید خورد.البته با چند تا تغییر جزئی تو فیلم نامه وآخرین سکانسش که عایشه قولش رو به ما داده بود.
نقش سمیه رو هم قرار بود دختری به اسم نادیه بازی کنه.از اونجایی که هیچ نمای نزدیکی از چهره ی نقش اول گرفته نمی شد برای اون دختر این ایفای نقش مشکلی ایجاد نمی کرد.
یه چند تا سکانس هم قرار بود از دکتر متخصص زنانی که سمیه وخیلی از زنهای دیگه ی این منطقه پیشش پرونده ی درمانی داشتن،گرفته شه.
صحبتای اون خانوم وپیشنهاد عایشه برای مصاحبه باهاش تواین مستند، فوق العاده بود ونکته ی جالب اینجا که اصلا ترس وتردیدی برای پخش شدن تصویر واسمش وحرفاش نداشت.
«من دکتر طیبه مولایی متخصص زنان وزایمان هستم.حدود شونزده سالی میشه که تو این منطقه طبابت می کنم وهمه ی هدفم کمک به زنهایی مث سمیه ست...اولین باری که دیدمش به نظرم یه زن آسیب دیده و نا امید اما جوون وخوش بنیه اومد.راستش اصلا انتظار نداشتم تفاوت سنی ای درحدود سی سال باشوهرش داشته باشه وتازه اینطور تو زندگیش با اون مرد عذاب بکشه.روی پهلو ها وناحیه ی گردنش کبودی های وحشتناکی وجود داشت وکاملا پیدا بود به قصد کشت کتک خورده اما اون برای این کبودی ها پیش من نیومده بود،اومده بود که ببینه چرا نمی تونه مادر شه»
حدود ده،یازده سکانس از مستند رو گرفته بودیم که عامر هم از راه رسید.یه مرد حدودا سی وپنج،سی وشش ساله با پوستی تیره و صورتی جذاب.بیشتر از همه چیز اون نگاه مهربونش بود که به دل می نشست ومنو ناخودآگاه یاد لاوین می انداخت.راستش بادیدن این مرد نرم خوی وآروم یکم دچار تردید شدم.یعنی می تونست با این روحیه جلوی برادرهای سمیه قد علم کنه و اونو بخواد.
واسه اینکه فضای مصاحبه با خانوم دکتر تکراری نباشه چند تا از پلان ها رو هم تو محیط بندر وبازارش گرفتیم.
«مشکل سمیه برای ناباروریش،به هم چسبیدگی لوله های رحمیش بود.مشکلی که بواسطه ی اون ختنه ی ناشیانه بوجود اومده بود.نمی تونم بگم چقدر از این موضوع ناراحت و شوکه شد.برای اون که شرایطی به مراتب اسفناک وغیرقابل تحمل نسبت به زن های دیگه داشت،قبول این موضوع سخت بود...آخه مادرشدن فقط یه موهبت نیست مث یه امتیاز وبرتری واسه زن می مونه...اون وقتی از سایر جهات سرکوب می شه ونمی تونه ارزش وجودیش رو نشون بده،قطعا به این امتیاز پناه می یاره.درواقع داشتن بچه تو این زندگی نابرابر تنها مایه ی دلخوشی یه زنه.»
نادیه واقعا دختر با استعدادی بود.هرچی که می گفتم رو سریع می گرفت ودرست ایفا می کرد.قالب چهره واندامش هم کاملا با سمیه همخونی داشت وتو نقشش درست قرار گرفته بود.بابت این انتخاب به عایشه مدیون بودم.چون اون بود که نادیه رو بهم معرفی کرد.
دکتر مولایی اطلاعات جامعی درمورد ختنه ی زنان تو سراسر جهان داشت.میگفت چندین ساله که داره رو این موضوع تحقیق می کنه.
«متاسفانه چنین رسمی تو این منطقه از طریق رفت وآمد دریایی به هند وسومالی واردکشورمون شده اما از اونجایی که طبق احکام اسلامی جزء مستحبات وجایزه،یه جورایی با فرهنگ وسنت این منطقه جوش خورده.واسه همین دست گذاشتن رو این مسئله وزشت شمردنش رو توهین به دین می دونن.باز خدارو شکر این قضیه تو کشور ما خیلی کمه وبه نسبت گذشته کمتر هم شده اما تو کشورهای آفریقایی مث سودان این جنایت به طرز فجیعی رایجه ونوعش هم خیلی وحشتناک تره.یه چیزی به اسم ختنه ی فرعونی دارن که تموم اندام رو می برن.تازه آسیب جسمیش هم غیرقابل مقایسه ست.عفونت ها ی داخلی،ایدز،یرقان وتشکیل کیست تو مجرای ادراری وهزار جور درد وبلای دیگه که حتی نمی تونین تصورش کنین.خیلی هاشونم سراین عمل وبه خاطر خونریزی بیش از حد می میرن...اما آسیب روحیش یکسانه.تموم این زن ها تو جای جای این جهان به هرنوعی که ختنه شن ،یکجور عذاب می کشن.»
راستش حرفای دکتر ودیدن وضعیت زنهای این منطقه به حدی منقلب وناراحتم کرده بود که بعد مدتهای مدیدی که شعر گفتن رو کنار گذاشته بودم ودیگه حس وحالی براش نداشتم،واسه سمیه،رویا ،عایشه وتموم زنان مظلومی که به این مرگ تدریجی محکوم بودن،شعر گفتم.
دست وپایم را بستی،
نور را از قاب چشم هایم دزدیدی،
لب هایم را به هم دوختی،
احساسم را به بند عادت هایت کشیدی؛
ومن در تو اسیر شدم.
درون حجم کوچک تصوراتت،
میان قفس تنگ باور هایت،
مابین باید ها ونباید هایت.
قرار بود؛
با تو باشم نه برای تو!
***

دقیقا یک هفته بود که داشتیم رو مستند کار می کردیم.آخرین سکانس هم گرفته شده بود وپایان داستان سمیه رو براساس ماجرای مرگ رویا کار کرده بودیم.عایشه هم طبق قولی که داده بود،آخرین سکانس رو به دستمون رسوند.یعنی فیلمی که با یه موبایل وبه طرز ناشیانه گرفته شده بود وصحنه ی خودسوزی رویا رو نشون می داد.خب این پایان حقیقی وتلخ به حدی تکان دهنده بود که می تونست پیام کلی داستان باشه.چیزی که بیننده رو سرجاش میخکوب وبا بهت به صحنه ی واقعی جلو چشمش خیره کنه.
قرار شد کار پس تولید یا همون صدا ونریشن گذاری و موسیقی وتدوینش پای آقا محسن که کارش تو این زمینه عالی بود،باشه.
اون روز از صبح استرس داشتم.نمی تونستم این ترس رو از خودم دور کنم،اینکه قراره چه اتفاقی بیفته.یعنی میتونستیم موفق شیم؟
قرار بود آقا محسن وزهره رو بدرقه کنیم وبعد بریم که مهم ترین سکانس زندگی سمیه رو بگیریم.یعنی فرارش از خونه ی پدریش اونم با یه صحنه سازی حساب شده.
مطمئن بودم تا الآن سمیه از ماجرا باخبر شده وعایشه همه چیز رو باهاش درمیون گذاشته.با اینکه دلم براش تنگ بود اما دندون رو جیگر گذاشته بودم تا بتونیم اونو از این مخمصه نجات بدیم.حالا دیگه از نظر همه مون تنها راه ممکن فرار سمیه بود.چون رضایت خونواده اش برای این ازدواج محال به نظر می رسید.
باضربه ای که به در اتاق مشترکم با شقایق خورد واون برای بازکردنش رفت،به خودم اومدم.و تو سالنامه ام نوشتم:
29
واز جام بلند شدم. امروز آخرین روزاقامتمون تو این هتل بود.واسه امنیتمونم که شده باید هرچه سریع تر از اینجا می رفتیم. مقنعه ام رو روی سرم وجلو آینه مرتب کردم.شقایق درو نیمه باز گذاشت وبه طرفم چرخید.
ـ آیلین بیا زهره وآقا محسن کارمون دارن.
فکر کردم برای خداحافظی اومدن.واسه همین دست جنبوندم که سریع تر برم پیششون وبابت این مدت وکمکی که بهم کرده بودن،ازشون تشکر کنم.
به محض دیدنم، جفتشون لبخند محوی زدن.محسن نگاهی به زهره انداخت وبا تایید اون به طرفم برگشت.
ـ راستش من وزهره یه تصمیمی گرفتیم.یعنی از وقتی واسه صحنه ی آخر ،فیلم خودسوزی رویا گذاشته شد،مدام فکرم مشغول بوده.من دلم نمی خواد چنین بلایی سریکی دیگه از خواهرامون بیاد.سمیه یا هرکسی دیگه فرقی نمی کنه...اگه بافرار می شه اونو از این خودسوزی نجات داد،حاضریم همکاری کنیم.
ـ نه اصلا حرفشم نزنین آقا محسن.من نمی خوام شما به دردسر بیفتین.
ـ نترسین من حواسم هست.اگه همه چیز اونجور که شما میخواین درست پیش بره دیگه هیچ مشکلی وجود نداره.من آشنا زیاد دارم.برادرهای سمیه نمی تونن باهام کاری داشته باشن.
ـ زهره چی؟نه حتی فکر کردن بهش بار مسئولیتم رو زیاد می کنه.نمی تونم تو این شرایط همش نگرانتون باشم.
ابروهای زهره تو هم گره خورد.
- یعنی چی این حرفا؟مگه من با تو وشقایق فرقی دارم؟اتفاقا ازجفتتونم زبر وزرنگ ترم.تازه یکی باید باهاتون باشه که خرابکاری نکنین.
می دونستم داره سربه سرمون میذاره.واسه همین به ناچار قبول کردم.قرار شد استقرار تجهیزات تو کوچه ی مورد نظر و نزدیک خونه ی پدری سمیه، با محسن وزهره باشه.
خونه ی فیصل درست درب روبرویی خونه ی پدرش بود واین کار رو برامون درعین اینکه سخت می کرد. مثل راه نجات می موند.از نحوه ی خارج شدن سمیه از این خونه اطلاع چندانی نداشتم.عایشه قول داده بود بی سر وصدا باشه.
حوالی ساعت نه ونیم بود که به محل رسیدیم.با شلوغ کاری محسن وچندتا از دوستاش که برای همکاری باهامون اونجا حضور داشتن،کلی آدم دور وبرمون جمع شده بود.درست مثل یه صحنه ی فیلم برداری واقعی.
ساعت نزدیک ده بود که زهره به عنوان بازیگر نقش مورد نظر،فیلم نامه به دست جلو اومد وزیر گوشم با ترس گفت:پس چرا کاری نمی کنن؟
راستش خودمم نگران بودم اما به عایشه اطمینان داشتم ومی دونستم اون عاقلانه پیش می ره.احتمال اینکه خودش مستقیما بخواد اقدام کنه،خیلی کم بود.واسه همین سعی کردم آروم باشم وصبوری به خرج بدم.
باتظاهر به شیطنت وشوخ طبعی،ابرویی بالا انداختم وجواب دادم.
ـ چیه خانوم زبر وزرنگ،کم آوردی؟
برام پشت چشم نازک کرد.
ـ واقعا که...حالا موقع شوخیه؟
زیرگوشش زمزمه کردم.
ـ بهتره فیلم نامه ات رو بخونی خانوم هنرپیشه.درضمن نترس عایشه حواسش به همه چیز هست.
محسن حسابی تو نقش کارگردانیش فرو رفته بود ومدام تو جمع راه می رفت وبا عوامل ظاهری فیلم حرف می زد.تموم حواسم به اون دوجفت در روبروی هم بود ومثلا منشی صحنه بودم.با تک زنگ عایشه،ازمحسن خواستم شروع کنه واون از جمع خواست سکوت کنن.درست تو همون لحظه دختر جوونی با مانتویی سورمه ای وشال سفیدی از در خونه ی فیصل بیرون اومد ونگاهش به سمت ما چرخید ولبخند محوی زد.
بادیدنش تموم تنم یخ بست ونگام میخ مسیری شد که نادیه با طمانینه طی کردو به سمت خونه ی پدری سمیه رفت،زنگ زد وپسر بچه ای که به نظرم اومد یکی از برادرزاده های سمیه باشه،درو باز کرد.نادیه بهش چیزی گفت و اون با شوق داخل خونه دوید.چند دقیقه بعد با یه پسربچه ویه دختر کوچولوی ناز بیرون اومدن وبرای دیدن صحنه ی فیلم برداری کنار جمع ایستادن.
نادیه وارد خونه شد ودرو بست.از شدت فشار واسترس نزدیک بود سکته کنم.سریع دست تو جیبم بردم و گوشیم رو در آوردم وبه عایشه زنگ زدم.بدون سلام واحوالپرسی،گفتم:نادیه چرا رفت تو اون خونه؟!!
خیلی خونسرد گفت:چون به اون بیشتر از من تو خونه ی اُم فیصل اعتماد دارن.
ـ مگه اون کیه؟!!
با آرامش زایدالوصفی جواب داد.
ـ نادیه دختر فیصل از همسر اولش بتوله.
ـ یعنی اون از همه ی نقشه ی ما خبر داشت؟
ـ بَه کجای کاری.این نقشه رو در اصل نادیه واسه نجات عمه اش کشیده.
ـ باورم نمی شه.
و واقعا هم باور نمی کردم.این دخترِ همون زنی بود که سمیه ازش دل خوشی نداشت اما بعدها از مرگش متاثر شده بود.
ـ نگران نباش.اون می دونه داره چیکار می کنه.من با عامر تماس گرفتم اونا تو راهن ودارن می یان.فقط تورو خدا هوای کار رو داشته باش.تقریبا تا بیست دقیقه ی دیگه سیف برای بردن مادرش به مطب دندون پزشکی ،می یاد دنبالش.زن سیف هم می یاد که مواظب سمیه باشه.
ـ باشه حواسم هست.فقط تا نگفتم سمیه رو با خودتون جایی نبرین.بذارین من آخرین تلاش هامم بکنم.
ـ صحبت با سعید بی فایده ست. اما با این حال باشه من حرفی ندارم.
درست تو همین لحظه درخونه باز شد ونادیه با سری به زیر انداخته از خونه بیرون اومد وبه سمت خونه ی فیصل رفت.
چشمامو ریز کردم وبه نوع راه رفتنش خیره شدم.همون شال سفید و مانتوی سورمه ای اما حاضر بودم به هرچیزی قسم بخورم که این دختر،نادیه نیست.و وقتی سرشو بلند کرد ونگاه کوتاهی به جمع مون انداخت،قلبم انگار از کار افتاد واشک تو چشمام حلقه زد.خودش بود،سمیه ی مظلوم ورنج دیده ی من،دوست عزیزم.

فرصت نشد سیر نگاش کنم.پرید تو اون خونه ودرو بست.بلافاصله با عایشه تماس گرفتم.
ـ سمیه الان با لباس های نادیه بیرون اومد و رفت تو خونه ی فیصل.
ـ خوبه.
ـ یعنی الان کسی متوجه غیبتش نمی شه؟فیصل که خونه نیست؟زنش چی؟
ـ آروم باش دختر.جای نگرانی نیست.سمیه همیشه تو اتاقشه ودراتاقش رو معمولا می بنده.کسی هم کاری به کارش نداره.واسه همین زود به زود نمی رن سراغش.مطمئن باش اونا نمی فهمن این دوتا جاشون رو عوض کردن.
ـ اگه بفهمن فرار سمیه کار نادیه بوده چی؟
عایشه نفس عمیقی کشید وجواب داد.
ـ اون می دونه داره چیکار می کنه.تو فقط حواست به اومدن سیف باشه.کوچه رو حسابی بند آوردین که نتونه با ماشین بیاد؟
یه نگاه به دور وبرم انداختم.
ـ آره مشکلی نیست.اون فقط میتونه سرکوچه ماشین رو نگهداره.
به محض گفتن این حرف سرمو بلند کردم وبه ماشینی که نگهداشت ورانندش پیاده شد وبا تعجب به سیل جمعیت نگاه کرد،زل زدم.
ـ ببینم این سیف شما یه مرد قدبلند با موهای مجعد پرکلاغی نیست؟!
ـ آره خودشه.چطور اینقدر زود اومده؟ببینم کس دیگه ای هم باهاشه؟
ـ فکر کنم یه زن جوون هم هست.از اینجا که می بینم هنوز تو ماشین نشسته...الآن داره پیاده می شه...یکم چاق به نظر می رسه.
ـ وای خودشونن.
چشمامو ریز کردم.
ـ زن سیف داره به سمتمون می یاد.حالا باید چیکار کنم.
ـ فعلا هیچ کاری نکن.فقط به محض بیرون اومدن مادرشوهرم ورفتنش،یکی از بچه های گروه رو بفرست زنگ درخونه ی فیصل رو سه بار پشت سر هم بزنن همین.
محسن خیلی جدی یه سری توضیح به زهره داد و خواست دوباره اون پلان گرفته شه.به شقایق اشاره کردم بیاد پیشم وبعد حرفای عایشه رو بهش منتقل کردم وازش خواستم این کارو انجام بده.فوری قبول کرد وبه محض اینکه زن سیف زنگ خونه رو زد،شقایق از میون جمعیت خودشو کنار کشید وگوشه ای منتظر ایستاد.در خونه ی ام فیصل باز بود و اون زن باکمی مکث وارد شد.به محض ورودش تپش قلبم به شدت بالا رفت.نکنه اونا چیزی بفهمن؟
چنددقیقه بعد ام فیصل با اون چهره ی عبوس وچروکیده به همراه عروسش از خونه بیرون اومد وبا بدبینی به گروه ما که مثلا مشغول فیلم برداری بودیم،نگاهی انداخت و دور شد.
درست تو همین لحظه نگام به سمت خونه اش و دویدن دختری روی بومش جلب شد.از همین فاصله هم می تونستم تشخیص بدم این دختر فرز وچابک همون نادیه ی خودمون باشه.
عایشه با گوشیم تماس گرفت.
ـ چه خبر؟!
ـ همین الان مادر سمیه وزن سیف از خونه بیرون اومدن.نادیه هم از روی بوم خونه فرار کرد و الآن...
سرموبلند کردم وبه اون که حالا از جلو چشمام غیب شده بود،زل زدم.
ـ ای بابا مث اینکه گمش کردم.
ـ نترس احتمالا می ره خونه ی خاله اش که تو همین کوچه ست.فقط منتظر باش به محض رفتن ام فیصل به سمیه خبر بدین.
زن سیف تا نیمه های راه با مادرشوهرش رفت وبعد با چیزی که ام فیصل گفت،نگاهی به درخونه انداخت وبرگشت.سر راهش به بچه هایی که فکر کنم خوهر وبرادرهای نادیه بودن،چیزی گفت که اونا توجهی نکردن.
با بی خیالی شونه بالا انداخت وبه سمت خونه رفت.به محض داخل شدنش،شقایق به طرف خونه ی فیصل رفت وسه بار زنگ رو زد.بی فوت وقت زنی با چادر عربی که روشو خوب با اون گرفته بود،بیرون اومد.زنی هم پشت سرش بانگرانی به داخل کوچه نگاهی انداخت وچیزی به جفتشون گفت.شقایق دست زن چادرپوش رو کشید و اونو به سمت جمعیت آورد.
درست توچندقدمی رسیدنشون به من که با چشمای خیس از گریه به نزدیک تر شدنشون چشم دوخته بودم،زن سیف سراسیمه از خونه بیرون اومد ونگاه وحشت زده ای به جمع انداخت.دست شقایق وسمیه رو گرفتم و اونا رو به داخل جمع کشیدم.زن سیف مشغول تماس با شوهرش شد ومن به محسن اشاره کردم یکم اوضاع رو شلوغ کنه.عوامل پشت صحنه شروع به رفت وآمد کردن وشقایق سمیه رو که ناباور به من چشم دوخته بود،کشید و توشلوغی جمعیت از دید زن سیف پنهون کرد.
بهش اشاره کردم هرچه سریع تر اونو از اونجا ببره.موندنشون اصلا به صلاح نبود.
اون دوتا تازه از میون جمع جدا شده بودن که ماشین سیف به شدت سرکوچه ترمز کرد و اون برافروخته وعصبانی به سمت خونه دوید.ام فیصل هم خمیده وناتوان به دنبالش اومد.قبل از اینکه اونا به شقایق وسمیه مشکوک شن،یکی از دوستان محسن خودشو به اون دوتا رسوند وبه عنوان همراهشون،نگاه تندی به سیف انداخت که اون دو زن رو می پایید.سیف بادیدن نگاه عصبی مرد،سرشو پایین انداخت وپاتند کرد.از کنار ما گذشت وبه سمت زنش رفت که با رنگ و رویی پریده چیزهایی رو زیر لب بهش توضیح می داد.
درست تو همین فاصله که قلبم داشت می اومد تو دهنم واز اینکه نقشه مون بخواد بهم بریزه می ترسیدم،یه ماشین شاسی بلند سرکوچه نگهداشت وصبا کوچولو دروبراشون باز کرد.شقایق وسمیه به اون سمت دویدن ومردی که همراهشون بود سرکوچه سریع از شون جدا شد وبه سمت دیگه ای دوید.
سیف وزنش وام فیصل با بهت به صحنه ی روبروشون چشم دوخته بودن.فشارم از شدت ترس ووحشت افتاده بود ونوک انگشتام یخ زده بود.شقایق وسمیه که سوار شدند،سیف عصبی وبی قراربه سمتشون دوید.نمی تونستم بذارم اون بهشون برسه.چون اگه می رسید وتعقیبشون می کرد،نقشه مون به کل خراب می شد.
به محض نزدیک شدنش خودمو جلوش انداختم و اون محکم بهم برخورد کرد وهردو رو زمین افتادیم.

ـ آخ پام...آقا داری چیکار می کنی؟زدی پاموداغون کردی.
سعی کرد از جاش بلند شه.
ـ تو خودت رو انداختی وسط خانوم.حالا یه چیزی هم طلبکاری؟
نگام به ماشین عامر افتاد که بلافاصله حرکت کرد.الکی شروع به داد وبیداد کردم و کولی بازی درآوردم.
ـ یعنی چی خودمو انداختم وسط؟مث اینکه جنابعالی توهپروت سیر می کردی ومنو ندیدی.
سیف باحرص به سرکوچه نگاه کرد ولنگان لنگان به راه افتاد.به سختی نیم خیز شدم ودنبالش راه افتادم.
ـ هوی کجا آقا؟جای عذرخواهی سرتو انداختی پایین و داری می ری؟
واقعا جای محمد خالی بود که ببینه چطور صدامو بالا بردم وحیا وآبرو رو قی کردم.تازه با اون زبون تند وتیز که مطمئن بودم بلاخره کار دستم می ده،داشتم خوب آتیش می سوزوندم.
سیف برگشت وچنان باخشم نگام کرد که فکر کردم الآنه که خودمو خیس کنم.
محسن که شاهد این صحنه بود،اومد جلو.
- اینجا چه خبره؟ازصبح تا حالا نتونستیم یه صحنه ی درست وحسابی بگیریم.
سیف دستی تو هوا تکان داد و گفت:برو بابا.
دوباره راه افتاد که من جلوش سد معبرکردم.
ـ کجا؟!
ـ ببین خانوم مزاحم من نشو.
می دونستم دارم با این حرفا خونش رو به جوش می یارم.اما چاره ای نبود.اونا باید از اینجا دور می شدن.
ـ حرف دهنت رو بفهم وبعد بزن.یعنی چی مزاحمت شدم؟
خیلی بد نگام کرد.
ـ مث اینکه اشتباه گرفتی.برو رد کارت ... .
حرف زشتی که به زبون آورد حسابی آتیشیم کرد ونتونستم وایسم واینطوری ازش حرف بخورم.دستمو بلند کردم ویه سیلی محکم تو گوشش زدم.یه لحظه سکوت سنگینی تو جمع بوجود اومد.اما اونم نامردی نکرد یه سیلی جانانه چنان تو دهانم کوبید که روزمین پرت شدم وخون از بینی ولب های خشکیده وپوسته پوسته شده ام جاری شد.
زهره جیغ بلندی کشید ومحسن حسابی شلوغش کرد.
ـ چیکارش کردی نامرد.
گوشم سوت می کشید وچشمام داشت تار می دید.دستی کمکم کرد از جام بلند شم.زهره زیر گوشم آهسته گفت:حالا وقتشه بریم.محسن ودوستاش سر اونو گرم می کنن.
تموم بدنم کوفته بود وخون بینیم،بند نمی اومد.تلو تلو خوران همراه زهره راه افتادم و نگاه گذرایی به پشت سرم انداختم.دوستای محسن داشتن داد وبیداد می کردن وجمعیت محو دعوای اونا بودن.
سرکوچه سوار ماشین زهره شدم واون سریع جعبه ی دستمال کاغذی رو جلو روم گرفت.
ـ بگیر صورتتو پاک کن.
فوری چند برگ کشیدم وزیر بینیم گرفتم.
ـ سرتو بالا بگیر تا خون بند بیاد...مردک آشغال چطوری تونست روت دست بلند کنه.
درحالیکه بینیم تیر میکشید و صدام تو دماغی شده بود، جواب دادم.
ـ به راحتی آب خوردن.
وبعد شوکه وناباور خندیدم.زهره چپ چپ نگام کرد.
ـ مث اینکه ضربه بدجوری کاری بوده،زده مغزتم جا به جا کرده.آخه دیوونه این فردین بازی ها چیه که در می یاری.واجب بود خودت رو بندازی وسط؟اون هرکاری می کرد باز بهشون نمی رسید.
چندبرگ دیگه دستمال برداشتم وسر وصورتم رو باهاش پاک کردم.
ـ نمی رسید بهشون اما خیلی احتمال داشت تعقیبشون کنه.
زهره نفسشو باحرص فوت کرد.
- دیوونه ای به خدا.حالا جواب شوهرت رو چی می خوای بدی؟
نگاه بی اراده ای به گوشیم انداختم.طفلی محمد روحشم از این قضایا خبر نداشت.قبل حرکت از هتل باهاش صحبت کرده بودم واز تموم شدن کارمون وبازگشتم حرف زده بودم.اونم مث تموم این چندروز گذشته صداش خسته وکسل بود.خیلی خوشبینانه می تونستم اونو به دلتنگی ربط بدم اما حس ششمم بهم میگفت همه چیز پیچیده تر از این حرفاست وناگفته های زیادی این وسط وجود داره.
بدون جواب دادن به غر غرهای زهره گوشی رو به طرفش گرفتم.
ـ بهتره جای این حرفا به شقایق زنگ بزنی وازشون بپرسی کجان؟
زهره بلافاصله تماس گرفت واونا گفتن نزدیک پارک شهدای خلیج فارس هستن.
یکم که حالم بهتر شد وخون بند اومد با عایشه تماس گرفتم وهمه چیز رو براش توضیح دادم.اونم از خوشحالی زیاد اشک ریخت.
زهره نزدیک پارک نگداشت ومن بی حال از ماشینش پیاده شدم وبه سمت ورودی پارک وجایی که ماشین عامر قرار داشت،دویدم.
اونها به محض دیدنم پیاده شدن وسمیه باچشمایی خیس از گریه چند قدمی به طرفم اومد.همینم بهم نیرو داد که قدم تند کنم و خودمو تو آغوشش بندازم.چادرش عقب رفت و تن ضعیف وشکسته اش مابین دستام جا شد.
ـ آیلین بلاخره اومدی؟
بغض بدجوری روگلوم سنگینی می کرد.به سختی زمزمه کردم.
ـ آره عزیزم...آره قربونت برم.
هق هق گریه اش بلند شد وصبا کوچولو و شقایق رو هم به گریه انداخت.
ـ خیلی سخت گذشت...خیلی عذاب کشیدم...نگام کن ببین چقدر داغون شدم.
سرشو عقب کشید ومن به صورت غمزده اش خیره شدم.نگام رو تک تکم اجزای چهره اش چرخید واحساس کردم به جای یه دختر جوون وسرزنده ی بیست وپنج ساله،یه زن چهل ساله رو می بینم که غم های بزرگی رو شونه اش سنگینی می کنه.
اونم که نگاش به من بود با بهت زمزمه کرد.
ـ صورتت چی شده؟
سوالش باعث شد به خودم بیام ویه لبخند محو رو لبم بشینه.
ـ چیزی نیست.یه برخورد کوچیک پیش اومد.
سمیه با گریه گفت: کارسیف بوده نه؟
ـ گفتم که چیزی نیست.فکرت رو بی خودی مشغولش نکن.
عامر خودشو بهمون نزدیک کرد وخجالت زده گفت:وقت زیادی نداریم.باید بریم.
همین یه جمله دوباره ترس رو تو نگاه سمیه نشوند وباعث شد با وحشت به بازوم چنگ بندازه.
ـ وای من می ترسم.اونا منو به خاطر این کار زنده نمیذارن.
سعی کردم آرومش کنم.
ـ نگران نباش.ما کنارتیم.نمیذاریم این اتفاق بیفته.همه چیز خیلی خوب پیش می ره.مطمئن باش.
عامر هم با اطمینان گفت:نترس سمیه من هستم.از اینجا به بعد دیگه طرف حسابشون منم.امکان نداره بذارم حتی دستشون بهت برسه.
با این حرف سمیه خجالت زده سرتکان داد و سوار ماشین شد.صبا هم بلافاصله خودشو تو آغوش اون انداخت وبا دستای کوچیکش صورت اونو نوازش کرد.
عامر به طرفم برگشت وپرسید.
ـ هنوزم می خواین با سعید حرف بزنین؟
بدون تردید سر تکان دادم وگفتم:داشتن یه مراسم ازدواج آبرومند،حق سمیه ست.اینو برادراش ومادرش بهش مدیونن.میخوام کاری کنم که با پای خودشون بیان و تومراسمش شرکت کنن.





برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: